چندین سال بعد زمانی که دست در دست همسری که جای تو را در شناسنامه ام گرفته است قدم بر می دارم و او از عشق برایم می گوید، من تعهدم را فراموش می کنم و تو را در کنارم تجسم می کنم.
حتی زمانی که با تمام علاقه اش مرا در آغوش می گیرد و بوسه های آتشینش را نثارم می کند، باز هم دلم سرد و دل مرده است، باز هم ذهنم سمت تو کشیده می شود و حال و هوای تو را می کند.
زمانی که تار به تار موهایم را به آهستگی می بافد من این بافتن را با موهایی که به دستان تو بافته می شد مقایسه می کنم.
با این که من عروس شده ام اما قلبم هنوز هم به نام تو سند خورده است.
آن گاه که روزی دیگر را سپری می کنم، گوشه ی اتاق، کز کرده می نشینم و به سوالات ذهن متروکه ام جواب پس می دهم.
چه می شد اگر مرد این خانه تو بودی و گرمای آغوشت سرمای وجودم را آب می کرد؟
چه می شد اگر دست روزگار ما را از هم جدا نمی کرد و قصه ی نرسیدن عاشقان جور دیگری رقم می خورد؟
حال من با این روح جامانده در تو و زندگی نامعلوم و ناتمام چه کنم؟
تو کجایی؟
آیا تو نیز به فکر من و عشق نافرجام مان هستی؟
یا تو نیز آغوشت را برای معشوقه ی جدیدت باز کردی؟
بد دردیست این بلا تکلیفی و سیاهی مطلق که من گرفتارش هستم.
در این لحظه لبخندی تلخ می زنم و جام زهر را یک نفس سر می کشم و تمام.
خاتمه داده ام به تمام این بودن و نبودن هایی که درونش عشق احساس نمی شد.
#مریم_صدرِممتاز
کلمات را اصلا واضح بیان نمی کنید