حنانه در آستانه ازدواج دخترش، درگیر مشکلاتی میشود که تاب و توانش را به پایان رسانده. سالها به دوش کشیدن بار زندگی، به تنهایی و بدون حمایت و پشتیبانی نزدیکانش، او را کم تحمل و بیطاقت کرده. از طرفی خواستگار سمجی که مدتها منتظر جواب مثبت او بوده، حاضر نیست کنار کشیده و مشکلاتی را برایش به وجود میآورد که او را مجبور به گرفتن تصمیمی بزرگ میکند. در این میان احساساتی که سالها خاموش مانده بود، با انتخاب مسیر جدید، سربرداشته و او را دچار تردید میسازد.
به نام آنکه جان را فکرت آموخت
*واماندگی*
وامانده از روزمرگیها
جا مانده از قطار شادیها
درمانده از کولهبار مشقتها
گریزان از این تنهایی زجرآور
نه پای رفتن دارد و نه توان ماندن
دل اسیر و نگاهش خیره به راه
تا کسی دریابدش در این واماندگی
مقنعهاش را در آینه ی ماشین دوباره مرتب کرد. کمی کرم مرطوب کننده روی دست و صورتش مالید. برای بار آخر به خودش نگاه کرده و استارت زد. عینک آفتابیاش را به چشم زده و فرمان را چرخاند تا از پارک خارج شود. صدای موبایلش که بلند شد، همانطور که حواسش به جلو بود، دست در جیب کناری کیفش که روی صندلی بغل قرار داشت، کرده تا آن را بردارد. دکمه ی تماس را لمس کرد.
«جانم خانم جوادی؟»
لینک دانلود به درخواست نویسنده حذف شد
من تافصل۱۰ از گوگل پلی دانلود کردم خوندم خیلی خوب بود دوست دارم ادامه ش رو بخونم اما هیچ جا پیدا نکردم
عالی بود واقعا رمان خیلی خوبی