رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
دانلود رمان ، رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز
داستان کوتاه عشق از پشت ویترین قشنگه

داستان کوتاه عشق از پشت ویترین قشنگه نوشته فریبا عرب

#عشق_از_پشت_ویترین_قشنگه

#نویسنده_فریبا_عرب

تیشرت آبی رنگ را از روی پارکت ها برداشت و زیر لب غری زد.
این مرد درست بشو نبود!
این همه شلخته بودن مردش باعث کلافی اش می شد!
هزار بار گفته بود هر چیز را سرجای خودش بگذارد اما کو گوش شنوا…
به سمت سبد رخت چرک ها پیش رفت.
همین که قصد انداختن تیشرت درون سبد کرد، گویا کسی سطلی از آب جوش بر وجودش پاشید!
بند بند وجودش سوخت!
قلبش میرفت تا از تپیدن باز مانَد.
درست همانند همان روز که آن تارِ موی بلوندی که هیچ سنخیتی با موهای به رنگ شب خودش نداشت را روی کت سپهر دید!
قرمزی این رژِ روی یقه، خونِ در رگهایش را منجمد کرد…
فکرهای پریشان توان از جسمش گرفت!
گویا کسی دست درون قلبش برده
بود و با ناخن های بلند در حال خراشیدنِ دیواره های ترک خورده اش بود.

حس بالا آمدن محتوای معده اش را به خوبی حس می کرد.
پا روی تیشرت منحوس گذاشت و با شتاب به سوی سرویس بهداشتی دوید.
عق زد!
تمام زندگی اش را عق زد!
تمام خوشی هایش را عق زد!
تمام حسی که به مرد نامردش داشت را عق زد!
بیحال و ناتوان به دیوار تکیه داد، سُر خورد و روی سرامیک های کف سرویس نشست.
دلش حالی عجیب داشت…
در تمام زندگی اش حس می کرد بهترین انتخاب را داشته و حال خود را در برابر سرابی بی انتها می دید.

دست لرزانش را به سوی شکمش لغزاند.

طفلکِ معصومش هنوز جان نداشت اما می خواست، با او راز دل گوید.!
از بی کسی اش…
از بی وفایی مردش…
از بی رحمی دنیایش…
از سیاهی بختش…
***

تصمیمش را گرفته بود؛ دیگر نای تحمل کردن نداشت.
یا درستش می کرد و یا…
افکار مزاحم را پس زد! زندگی اش یا نداشت… درستش می کرد!

می رفت و آخرین برگ عشقش را برای همسرش ورق می زد، به امید آن که پایه ی این زندگی سست شده، دوباره محکم شود.
وارد شرکت شد. یک‌راست سراغ اتاق مدیریت رفت، می دانست سپهر را این وقت روز فقط در دفترش می توان یافت.
به اتاق نزدیک تر شد، منشی خوش اخلاق با شتاب به احترامش از جای بر خواست و با مهربانی ذاتی اش مشغول احوال پرسی شد.
از آن آدم هایی بود که نا خواسته مهرش بر دل می نشست.
– سپهر تو اتاقشه؟

رنگ از رخ منشی پرید. انگشت هایش را در هم پیچید.

– اممم ایشون… راستش ایشون… بله اجازه بدید من باهاشون هماهنگ کنم… ایشون جلسه…
نگذاشت حرفش تمام شود. لبخندی به دستپاچگی اش زد، به سوی درب اتاق قدم تند کرد.
– نمی خواد؛ می خوام غافلگیرش کنم.
لبخندی به صورتش پاشید و دست گیره ی در را پایین کشید و… بوم!

انفجاری وحشتناک در دلش رخ داد؛ انفجاری که از دلش هیچ باقی نگذاشت…
چشمش به رو به رو قفل شده بود. آخرین برگ برنده اش، در دلش پیچ وتاب می خورد.

دست های سپهر که همچون پیچک، دور تنِ دختر جوان پیچ خورده بود از هم گسست. با عجله دختر را که از گردنش آویزان بود کنار زد، قدمی پیش گذاشت.
بهت زده و دست پاچه نامش را بر زبان راند.
– بَ…بنف…شه؟

بنفشه؟ کدام بنفشه؟ بنفشه ای دیگر نبود.
همچون گل های رزی که در دستانش پژمرده بودند!

سپهر قدمی دیگر جلو آمد.

جلسه؟

با استیصال دست در مشکیِ موهایش فرو برد.
– بنفشه من… من بهت توضیح میدم…

اما او دیگر توضیحی نمی خواست.
فقط چشمش به سرخی رژ لبی بود که روی لب هایش نقش زده و پخش شده بود!

چه جلسه ی سرخی!

دانلود رایگان  داستان زیبای تلاطم

توضیح نمی خواست؛ زن ها همیشه حتی بوی رقیب را هم حس میکنند چه رسد به نشان از رقیب!
گل هایی که از شدت فشرده شدن له شده بودند از دستش رها شد!

اوایل ازدواجشان، هروقت سپهر برایش گل رز می خرید، می گفت چرا فقط رز؟!
سپهر از ته دل لبخندی می زد و می گفت چون اسم دخترمون رزه و می خوام همیشه یادت بندازم که یه رز زیبا ازت طلب دارم!
و آن زمان بود که از شوق و هیجان، گونه هایش گل می انداخت و در آغوش سپهر خود را مخفی می کرد!

چه شد؟ کجا راه اشتباه در پیش گرفته بود که نتیجه اش این شد؟!
قطره اشکی از چشمش سرازیر شد!
قدمی عقب گذاشت!
قطره ی دوم…
چند قدم عقب تر رفت…
تعداد مروارید ها روی صورتش بیشتر شد، گویا قصد داشتند از هم پیشی بگیرند.
برگشت و شروع به دویدن کرد…
آمده بود تا به سپهر بگوید رز کوچکشان جوانه زده!
آمده بود بگوید که باهم، منتظر بهار زندگیشان باشند.
بهار با سرعت ماورایی رفته و خزان خود را رسانیده بود!
زندگی شان را خشکیده و ریشه کَن، کرده بود!

صدای سپهر در گوشش نواخته می شد!
با سرعت بیشتری دوید!
دلش نمی خواست یک بار دیگر با او چشم در چشم شود!
مروارید های غلطان دیگر مجال دیدن به او نمی دادند!

امیرهوشنگ رضایی؛ دانشجوی شر و شیطان دانشکده وسط سالن دست به کمر ایستاده بود.
بحثِ شیرینِ عشق و عاشقی بود!

– آقایون… خانوم ها… همین که من میگم! عشق فقط پشت ویترینیش قشنگه…والسلام!

موهای شب رنگش را پشت گوش راند! انگشت هایش را دور بازوی سپهر حلقه کرد.
– آقای رضایی؛ من حرفتون رو قبول ندارم!
همه به سوی او چرخیدند.
– عشق اونجاش قشنگه که دست بندازی و از پشت ویترین بکشیش بیرون! لمسش کنی… حسش کنی… عشق از پشت ویترین در آوردنش قشنگه!…

اما نه؛ امیر هوشنگ راست می گفت… عشق پشت ویترین قشنگ است!
فقط از پشت ویترین!
با صدای بوق وحشتناک ماشین دستی او را از خیال بیرون کشید! هنوز به این‌که چگونه وسط خیابان رسیده را درک نکرده بود که ماشین غول پیکر با سرعت به تن نحیفش کوبید!…
بین زمین وآسمان معلق شد و باشدت به زمین کوبیده شد!
دردی وحشتناک تمام وجودش را در نوردید!
حس گرمی و لزجی خون را حس می کرد!
آفت به جانِ جوانه ی رزش زده بود!
سرش به سمت چپ چرخید!
سپهر دو دستش را روی سرش گذاشته و بهت زده به او می نگریست!
قرمزی رژ لب، از دور هم نمایان بود!
اشک هایش بند آمده بود.
آرام گرفته بود.
سهیل به سویس دوید…
لبخندی با درد زد.
گویا کسی روی قفسه ی سینه اش وزنِ همه ی عالم را گذارده بود!
دم…
بازدم…
دم…
بازدم…
دم…
و دیگر بازدمی نبود!…
***
خیلی از ما آدم ها، بنفشه هامون رو، سپهر هامون رو خودمون به دام مرگ می دیم!
خیلی از ما دچار نفس شیطانی می شیم و زندگی هامون رو به دست خزانِ بی رحم میسپاریم…
خیلی رزها هستن که مثلِ رز قصه ی ما هنوز پا نگرفته، از بین میرن!
توی این دنیای بی رحم، بیاید سپهرِ زندگی هم نباشیم، بیاید زندگی هامون رو حفظ کنیم…

بنفشه مرد اما، در واقع اونی که جون داد سپهر بود، چون خودش تیشه به ریشه زندگی اش زد و نابود شد!
خیلی بنفشه هام هستن که نمی میرن، می مونن، زندگی می کنن، ولی دیگه توانی برای شکفتن ندارن!…
مراقب بنفشه هاتون باشید!

عشق از پشت ویترین قشنگه!…
نویسنده: فریبا عرب

چند ستاره به این رمان میدی ؟؟
تعداد رای : امتیاز کل :
  • اشتراک گذاری
لینک کوتاه مطلب:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
  • avaکارتون حرف نداشت نویسنده عزیز...
  • شهیدی هستمممنون میشم لینک گروه ایتا رو بزارین...
  • ایمان سعدتمه دوست دارم که این رمان از بی خانم...
  • ایمان سعدتعالی...
  • saraنمی دونم چی بگم فقط می تونم بگم کارتون حرف نداشت نویسنده عزیز...
  • R.Sسلام وارد کانال ایتاشون بشید و ازشون خریداری کنید...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.