خلاصه داستان:
زلزلهای ویرانگر شهرها را به نابودی میکشاند. افراد کمی جان سالم به
در میبرند، که ناخواسته سر راه هم قرار میگیرند. سعی دارند با کمک
به هم راهی برای خلاصی از این معضل بیابند.
آیا موفق میشوند؟ عاشقانهای آرام در این میان شکل میگیرد، ولی
پستی و بلندیهای بسیاری پیش رو دارند. آیا میتوانند خود را به مقصد
امنی برسانند؟
از خستگی نمیتوانم قدم از قدم بردارم. فکر میکنم، چطور باید خودم را به
آپارتمانم در طبقه سوم برسانم. کلید را از کیفم درآورده، به محض آنکه آن
را داخل قفل فرو میبرم، احساس میکنم زمین زیر پایم شروع به لرزیدن
میکند. تنها چیزی که آن لحظه به فکرم میرسد این است که از ساختمان فاصله بگیرم.
برمیگردم تا به سمت پارک روبروی خانهمان بروم، که تعادلم را از دست داده
و زمین میخورم. سنگ و آجر مثل باران شروع به ریزش میکند. به سختی
خودم را سینه خیز و چهار دست و پا به سمت پارک میکشانم . وقتی متوجه
شدم، زمین آرام گرفته سعی میکنم از جایم بلند شوم، که چیزی روی سرم
فرود میآید و سوزش بدی پشت گردنم حس میکنم. چشمانم سیاه شده و از حال میروم.
با استشمام بوی دود هوشیار میشوم. کمی پلکهایم را از هم فاصله
میدهم . ولی همه چیز را تار میبینم. میخواهم تکان بخورم، اما سنگینی
چیزی را روی خودم حس میکنم، که مانع حرکتم شده است. چند بار پلکهایم
را باز و بسته کردم، تا تاری دیدم از بین برود. متوجه میشوم هوا روشن شده
و من زیر شاخ و برگ درختی زندانی شدهام.
یک دفعه همه چیز را به خاطر میآورم. وقتی میخواستم وارد خانه بشوم،
شب بود و هوا تاریک. زلزله آمد و ظاهراً یکی از درختهای پارک شکسته و
روی من افتاده. سعی میکنم به پهلو بچرخم، تا موقعیت خودم را بسنجم.
میفهمم که در حصار شاخ و برگها گیر افتادهام. پشت گردنم سوزش بدی
دارد . دستم را پشت گردنم میبرم و خیسیاش را حس میکنم.
دانلود سایر رمان های فیروزه شیرازی :
romankade.com/tag/فیروزه-شیرازی/