شعر
✨ مدافع جانم باش
? ژانر عاشقانه
✍ بقلم فرزانه شفیع پور
حال دلم خوب نیست مرد من، بی بهانه بغض می کنم.
باورکن تمام سعیم را می کنم که آرامشان کنم،
اما بهانه ات را می گیرند.
یاد ایام خوش بودنت، چنگ میزند بر قلبم، و امانم را میبرد.
مشت می کنم بالش زیر سرم را، و خفه می کنم صدایم را در آن…
تا خواب کودک چهارساله مان را ناآرام نکنم.
می دانی مرد من؟ …
دیروز که برایش بستنی مورد علاقه اش را خریدم، به من چه گفت؟ …
گفت: مامان، از همون جایی خریدی که بابا می خرید؟
آخه این مزه ش فرق میکنه…
و صدای من می لرزد و میگویم: مامانم، اونی که بابا میخرید، دیگه نیست.
سر در گریبان فرو می برد و بی میل لیسی به بستنی می زند و می رود.
دست می گذارم روی قلبم تا از حرکت نایستد، با هجوم این دردهای بی امان که جانم را میگیرند.
امیرم…
خیلی گفتم…
خیلی…
اما امیرمحمدم چهارساله است. درک نمی کند معنای مدافع حرم بودن را…
کاش حداقل اکنون که به آرزویت رسیدی و روحت را تقدیم کردی، جسمت را به ما بازمی گرداندی.
یک ماه دیگر یک سال می شود، و چشمان منتظرم هر روز از پنجره ی اتاقمان خیره ی خیابان است،
تا شاید روزی از همین روزها، قامت بلندت را در قابش ببینم…