رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
دانلود رمان ، رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز
داستان کوتاه گندمک

داستان کوتاه گندمک

شایسته, [۲۴٫۰۴٫۲۰ ۲۲:۵۴]
farzaneh💙:
«بِسْمِ اللّٰه ِالرَّحمٰنِ الرَّحیم»

خدایا به امید تو

مقدمه:
حلقه‌ی گیسوی تو، حسرت انگشتان من است.
آه دخترم! شعرت نبودنت را چه تلخ به رخ پدرانه‌هایم می‌کشد…

فرزانه قربانی
(گندمک)

در یک شب بارانی، حاج علی اصغر که مثل تمام این سال ها بعد یک روز سخت کاری در زمین، در اتاقک خانه اش مشغول استراحت بود؛ ناگهان ناله های ریز ریز ننه شوکت را شنید. به ناگاه تمام وجودش لبالب از استرس و ترس شد. زود از جایش بلند شد و بر سر بالین ننه شوکت رفت.
ننه شوکت نگاه درد آلود و شرمگینش را به دکمه‌ی لباس حاج علی اصغر دوخت و گفت: آقا گمونم وقتش رسیده!
حاج علی اصغر نگاهش را به پنجره اتاقک دوخت و در دلش گفت: خدایا در این هوای بارانی با این زمین های گِل آلود آخر و عاقبت ما را به خیر کن!
ساعتی بعد، ‌حاج علی اصغر در راه روی بیمارستان با غم آشکاری روی صندلی های سرد و بی حس نشسته بود و به حسرت چهارم خود فکر می‌کرد.
در روستایی که تمام اهالی خواهان پسر هستند اما حاج علی اصغر در حسرت داشتن دختری شب و روز می‌سوخت. تمام امیدش به فرزندی که در راه داشت بود اما کاخ آرزوهایش فقط نُه ماه پا بر جا بود و بعد از آن بروی سرش فرو ریخت.
حاج علی که گوشه ای از قلبش ترک خورده حتی توان ایستادن را نداشت. آخر که می‌داند حسرت دل پدری که بزرگترین آرزویش نوازش موهای بلند دخترکش است؟
ننه شوکت هم از غم دل مردش دلش سرشار از غم بود؛ آخر در سن و سال آن‌ها باز هم می‌شد فرزندی داشته باشند؟
جوابش کمی سخت بود. حاج علی برای دل ننه شوکت هم که شده؛ سعی می‌کرد لبخند بزند اما تلخی لبخندش کام ننه شوکت را هم تلخ می‌کرد.
مرد بیچاره روز به روز ضعیف تر می‌شد اگر کسی اون را نمی شناخت حتماً می‌گفتند در این سن و سال عاشق شده است.
هر روز نگاه حسرت بارش را حواله دخترک‌های کوچک اهالی روستا می‌کرد و برای خودش هم این حجم از علاقه برای فرزند دختر باور کردنی نبود.
ته تغاری اش را هم مادرش نامگذاری کرد مثل سه پسر قبلی اش: محسن، مرتضی، محمد و سینا.
گویا حاج علی قسم خورده فقط روی دخترکی که ندارد نام بگذارد، آن هم چه؟گندم.
هر وقت برای خودش رویا پردازی می‌کرد نام دخترکش را گندم صدا می‌زد و به راستی که این روز ها چه‌قدر حاج علی مشغول رویا پردازی بود.
حاج علی با تمام عشق و علاقه ای که به ننه شوکت داشت ولی بعد از تولد پسر چهارم، دیگر دلش برای رفتن به خانه رقبتی نداشت. فصل درو گندم بود و بهانه خود به خود برای نرفتن به خانه جور شده بود. هر روز بعد نماز صبح، نان و پنیر دستمال پیچی که ننه شوکت شب قبل آمده کرده بود را زیر بغل می‌گرفت و گیوه های نخ نماشده اش را سر پا می انداخت؛ داس رفیق این روزهایش را سر شانه می گذاشت و خروس خوان از خانه بیرون می‌زد.
زن‌ها را خدا آفرید تا مایه آرامش مردها باشند و این را چشم‌های خیس و نم‌دار ننه شوکت بعد از پایین رفتن حاج علی از پله ها گواه می‌دادند.
حاج علی به خیال خود فکر می‌کرد ننه شوکت کنار دردانه تازه متولد شده‌اش در خواب ناز است؛ در حالی که چشم های ننه شوکت از زیر ملحفه سفید هر روز کاسه‌ای اشک از چشم‌های خسته و بی خوابش را پشت پای حاج علی می‌ریخت تا که همسرش به‌سلامت برود و برگردد.
رقص خوشه‌های طلایی گندم به دست نسیم صبح‌گاهی دل حاج علی را باز سر به هوا می‌کرد تا ناخواسته دلش بهانه دختر نداشته‌اش را بگیرد.
هر روز بعد از گرگ و میش هوا همین که خورشید سر از خواب شبانه برمی‌داشت؛ گیسوی طلایی خود را به روی گندم زار پهن می‌کرد تا همراه با نسیم صبحگاهی دست دور گردن همدیگر بیاندازند تا خوشه های زرد گندم را به رقص وا دارند و بیشتر و بیشتر از حاج علی گندم‌زار دلبری کند.
حاج علی خسته و سر خورده از دست بازی های زمانه هزار هزار نگاه حسرت بارش را زیر بغل می‌گرفت و وسط گندم‌زار دور تا دور گندم ها می‌چرخید.
گاهی دستی بر سر دانه های پر برکت گندم می‌کشید و گاهی دسته‌ای گندم را در آغوش می‌گرفت شاید برای لحظه ای هم که شده جای خالی گندمکش را پر کند.
آفتاب به وسط آسمان رسیده بود ولی هنوز دست و دل حاج علی به داس و گردن ظریف ساقه های گندم دراز نشده بود. چطور می‌توانست دختران موطلایی، دلفریب و زیبای خود را با دست خویش به دام تیغ تیز داس بدهد؟
ساعت ها کنار آتش می‌نشست و قل قل کتری سیاه روی آتش را می‌نگریست و دود سیگارش را حواله آتش می‌کرد. غروب که می‌شد داس تشنه اش را برمی‌داشت و دست خالی به طرف خانه اش می‌رفت.

حتی گاهی به سرش می‌زد شب را میان خرمن گندم های طلایی به سحر برساند اما دلش برای ننه شوکتش می‌سوخت زیرا می‌دانست هم اکنون چشمانش به راه آمدن حاج علی است.
حاج علی که نظاره گر اوضاع بد اقتصادی اش بود؛ بالأخره داس تیز و بُرانش را به جان موهای بند و طلایی گندم‌هایش انداخت!
کمی بعد خستگی امانش را برید و کمی به استراحت پرداخت گویا جسمش هم پیری‌اش را قبول کرده بود.
به تماشای گندمانش نشس

ت و سیگاری آتش زد و به عمری که در گذر بود، فکر کرد. حاج علی احساس کرد به‌خاطر گرما،
گرما زده شده زیرا سر گیجه امانش نمی‌داد. تصمیم گرفت امروز را استراحت کند و فردا برای انجام کارهایش برود.
سیگارش را روی زمین انداخت و پایش را روی سیگار فشار داد و راهی خانه شد اما گاهی مشکلات یکی پس از دیگری می آیند و دیگر راه فراری نیست.
حاج علی در آغوش خواب و گندم‌هایش در آغوش آتش زیرا سیگار حاج علی خاموش نشده بود و کل گندم زار را به آتش کشید و خبر نداشت ننه شوکت و پسرک نوزادش، سینا نیز در آلونک در میان گندم هاست.
حاج علی صدای همهمه ای را از روستایی ها شنید و به دنبالش صدای کوبیده شدن در چوبی خونه اش را.
حاج علی هن هن کنان رفت و در را باز کرد که با چهره شتاب زده جواد، پسر مشهدی رضا از روستای بالا مواجه شد. پسر بدون ملاحظه سن بالای حاج علی، گفت: حاج علی اصغر بدبخت شدی!
گندم ها آتش گرفتن و ننه شوکت و پسرِ کوچکت هم توی آلونک وسط گندم ها گیر افتادن. نجنبی از دست میرن!
پاهای حاج علی اصغر سست شد و برای نیفتادن به قاب درب چوبی خونه اش، تکیه داد.
اما لحظه ای که بر خود مسلط شد و با همان دمپایی‌های پلاستیکی، بدو برو به طرف گندم‌هایش رفت‌.
وقتی‌که رسید، اهالی ننه شوکت و سینا را از میان آتش بیرون کشیده بودند اما از گندم‌های طلایی و زیبایش اثری نبود؛ هرچه که بود آتش و خاکستر بود.
ننه شوکت به سرش می‌کوبید و گریه می‌کرد اما حاج علی اصغر مات و مبهوت خیره به میان آتش ها بود. شاید داشت به زحمت هایی که برای گندم ها کشیده بود فکر می‌کرد؛ شاید هم به خرج و مخارج سه فرزدندش. هر چه که بود، حاج علی اصغر را پیرتر و خمیده‌تر کرد.
چند ساعت بعد دیگر حتی آتش هم نبود؛ فقط خاکستر بود و سیاهی.
شاید به سیاهی حال و روز حاج علی اصغر، مردم دِه هر کدام به نوبت برای دلداری حاج علی اصغر و خانواده اش به خانه اش سر می‌زدند اما دل حاج علی اصغر و ننه شوکت ذره ای هم آرام نمی‌شد؛ گویا همان آرامش نصفه و نیمه شان را هم از دست داده بودند.

دانلود رایگان  داستان کوتاه راز مترسک داستانی بسیار زیبا

حاج علی اصغر از وسط تمام رفت و آمدها و دلداری های اهالی ده، فقط چشمش یک چیزی را می‌دید و می شنید و آن گندمکی بود که وسط شعله های آتش دست و پا می‌زد.
با موهایی طلایی و دامنی پر از چین و چروک‌هایی که بوی کهنگی آرزوهای بر باد رفته حاج علی اصغر را می‌داد؛ صدای خنده های گندمک از لابه‌لای دودی غلیظ، گوش دلش را کر کرده بود و سوی چشمش را کم.
ولی نه ننه شوکت و نه دیگر اهالی ده حال و روز ویران شده دل حاج علی اصغر را نمی‌دیدند و نمی‌شنیدند.
غروب شده بود و خانه حاج علی اصغر از رفت و آمدها خلوت. تمام دلداری ها و افسوس خوردن‌های دوستان و آشنایان تا چند دقیقه‌ی بیشتر دوام نیاورد.
همین که خانه خلوت شد ننه شوکت گوشه‌ای از اتاق کز کرد و زانوهایش را به آغوش کشید. چشم‌هایش به روی گل‌های قالی راه کشیده بود.
حلقه‌ای از اشک گوشه چشمش برق می‌زد و دنبال بهانه ای بود تا خودش را به روی صورت پر از غصه ننه شوکت سُر دهد.
حاج علی اصغر هم در گوشه دیگر اتاق زُل زده بود به صورت معصوم سینا پسر چند ماهه اش که داخل گهواره فارق از تمامی سیاه بختی پدر و مادرش در خوابی آرام فرو رفته بود.
حاج علی اصغر دستی به پیشانی‌اش کشید و زیر لب طوری که فقط ننه شوکت متوجه شود، گفت: دلم خوش بود به چهارتا خوشه گندم، دلم خوش بود امسال روزیمون بیشتر از هر ساله، دلم خوش بود به گیسای طلایی گندم‌ها ولی چی شد؟ کم داغ به دلم داشتم که همون یه ذره دلخوشی رو هم به من ندید…
ننه شوکت با گوشه روسری‌اش اشک گوشه‌ی چشمش را پاک کرد و گفت: چی شده حاجی؟ از کی حرف می‌زنی؟ کی چشم دیدن دلخوشی‌ت رو نداره؟
حاج علی اصغر از جاش بلند شد و صدایش را بلندتر کرد و گفت: کی جز خودش، همونی که رفتم خونه اش رو زیارت کردم همونی که هی دورش گردیدم و گردیدم، همونی که صدقه سری‌ش بهم میگن حاجی. به همون مکه ای که رفتم کار خودشه. نخواست، نخواست زن که دلخوشیم رو ببینه! ببینه چطور دارم وسط گندم ها می‌رقصم و می‌چرخم و لذت می‌برم با یه ذره گندم…
– از چی حرف می‌زنی حاجی؟ آروم بگیر بچه ها خوابن؛ صدات رو بیار پایین! نذار صدای بیچارگی‌مون تو خونه‌ی در و همسایه بپیچه!
– آروم بگیرم زن؟ چطور آروم بگیرم؟ جیگرم خونه و کمرم شکسته زن، هو هوی سرمای زمستون رو نمی‌شنوی؟ انبار خالیه، آذوقه نداریم. دستم و پیش کدوم مرد و نامردی دراز کنم ها؟
هر لحظه صدای حاج علی اصغر بلند و بلندتر می‌شد. صورتش گُر گرفته بود و گوشه دهانش کف کرده بود و مدام از این سر اتاق به اون سر اتاق می رفت و با کف دست به روی در و دیوار و پیشانی و پشت دستش می‌کوبید.
ننه شوکت از پارچ پلاستیکی قرمز کنار سماور نفتی یک لیوان آب ریخت و سمت شوهرش گرفت و گفت: حاجی، ارواح خاک بابات آروم بگیر خدا کریمه. روزی رسون خدایِ، این بچه ها خدا رو دارن. وا نمی‌ذارد‌مون…
حاج علی اصغر دست ننه شوکت رو پس زد و کلاهش

رو به روی سرش جابه‌جا کرد و لب پنجره کوبید.
– خدا؟ کدوم خدا؟ اون خدایی که میگی کجا بود وقتی گندم‌های من داشتن دود می‌شدن و می.رفتن به آسمون.
– کفر نگو مرد! عیبه، کم بدبختی داریم؟ کم مصیبت داریم؟ نمی‌بینی چی آتیشی تو دامنمون افتاده؟ زبونت رو گاز بگیر مرد استغفار کن!
– بس کن شوکت بس کن! مگه بلای دیگه ای مونده که به جونمون ننداخته باشه ها؟ اون از گندم‌ها، این از چهار تا پسر قد و نیم قد…
حاج علی اصغر حرفش زا قطع کرد و بغضش را قورت داد و آروم گفت: ولی دریغ از یه گندم!
ننه شوکت بغضش ترکید و روسریش‌ را روی صورتش کشید و وسط اشک‌هاش شکسته، شکسته زبان باز کرد:پ… س، پس بگو دلت از از کجا پره. تو دلت واسه… واسه پسرات نمی‌سوزه؟ واسه شکم گرسنه‌مون نمی‌سوزه؟ زمستون رو بهونه نکن. ای…ن، این هو هویی که صداش تو گوشت افتاده سوز زمستون نیست این… این هوا…ی، هوای گندمته…
و دیگر گریه امانش نداد و داخل اتاق دوید.

حاج علی اصغر هم سیگاری آتش زد و دود غلیظش را راهی ریه هایش کرد.
روزها یکی پس از دیگری می‌گذشت و حاج علی اصغر هم پیرتر و خمیده تر می‌شد و هنوز خودش رو پیدا نکرده بود.
پسرای حاج علی اصغر هم گویا از مهر پدری محروم بودند و سعی بر وقف دادن خود با وضعیت پدرشان داشتند.
راستی ننه شوکت انگار باز هم جسمی در جان خود رشد می‌داد اما ترس ترش رویی حاج علی اصغر، آن را می‌ترساند. حتی اگر باز هم یک درصد فرزندش پسر می‌شد؛ حاج علی اصغر کاملاً از پا در می‌آمد.
حاج علی اصغر که با شنیدن خبر فرزند در راهش انگار جانی دوباره گرفته بود؛ بی وقفه مشغول خدمت رسانی به ننه شوکت بود.
به هر جان کندنی که بود روز موعود فرا رسید و ننه شوکت درد زایمانش رو احساس کرد. باز هم با همون وانت پیکان قرمز رنگ جلیل، ننه شوکت را به بیمارستان رساندند.
ثانیه، دقیقه ها و حتی ساعت ها به کند ترین حالت ممکن برای حاج علی اصغر می‌گذشتند.
حاج علی اصغر هر لحظه زیر لب زمزمه می‌کرد: صبور باش مرد. این همه سال صبر کردی، این چند دقیقه هم روش!
بالأخره دکتری از اتاق خارج شد و مژده ا
آمدن گندمک را به حاج علی اصغر داد.
برای لحظه ای نفس در سینه اش متوقف شد. برای چند ثانیه صداها را نشنید. بعد از این همه سال، بعد از این همه راز و نیاز بالأخره خدا صدای حاج علی اصغر و ننه شوکت را شنیده بود.
حاج علی اصغر از بیمارستانی که خارج از روستا بود، خارج شد تا برای ننه شوکت و گندمک برای اولین بار شاخه گلی برای هدیه بخرد اما وسط خیابان لحظه ای فقط صدای بوق ممتد ماشینی را شنید و بعد فقط چهره دخترکی را دید که با لباس سفید و موهایی طلایی به طرفش می‌آمد.
خواست دستش را بلند کند اما نتوانست. خواست لااقل نگاهش کند اما چشمانش توان باز ماندن را نداشتن. چشمان روی هم افتاده حاج علی اصغر دیگر باز نشد و گندم و ننه شوکت انتظارشان بی پایان بود…
شاید ساله‌ا بعد سهم حاج علی اصغر از گندمکش شاخه گلی روی مزارش باشد؛ آن‌هم شاید…

«پایان»
فرزانه قربانی

 

چند ستاره به این رمان میدی ؟؟
تعداد رای : امتیاز کل :
  • اشتراک گذاری
  • 1438 روز پيش
  • علی غلامی
  • 1,280 بازدید
  • ۲ نظر
لینک کوتاه مطلب:
نظرات
  • عاطفه
    ۲۳ بهمن ۱۳۹۹ | ۲۲:۲۹

    عالی عالی بود عاشقشم ده بار تا الان خوندمش
    آفرین به نویسنده اش
    بهترین داستانی بود که تا الان خواندم

  • نازنین
    ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹ | ۰۱:۵۹

    عالی بود دوسش دارم

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
  • چرا؟ واقعا چرا انقدر همه رمانات دوست داشتنی هستن؟ اینهمه تخیل و تبحر از کجا میاد...
  • ببخشید چطوری رمان رو دانلود کنم...
  • آسیجلد دومش رو از کجا خوندی لطفاً بگو...
  • ممنونم ازتون خیلی قشنگ بود چطور میتونیم جلد دومش رو هم دانلود کنیم...
  • ۷۸۷۷زیبا بود خسته نباشید...
  • مهلاسلام میشه فصل دومشم بزاری...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.