داستان، در مورد یه دخترییه که عاشق پسر خاله ش می شه.
ولی مشکلات زمونه نمی ذاره به هم برسن.
دختره با مشکلات می جنگه ولی تا یه حدی، از اون به بعد، از
رده تحمل دختره خارج می شه کم میاره!
پسر هم کم از دختر نمی ذاره و دختر رو ول نمی کنه…خسته
می شن. بر اثر یه اتفاق تصمیم به فرار کردن می گیرن…ولی
این فرار به چه قیمتی تموم میشه؟
وارد حیاط خونه شدم…
سرم و زیر فرستادم و روی سنگ فرش های طوسی وکرم قدم برداشتم
به استخر خیلی بزرگ رو بروم چشم دوختم…
رنگ آب چشمام رو نوازش می کرد
و آرامش خاصی توی وجودم سرازیر می شد..
خودم رو از استخر رد کردم
و به و روبه روی خونه ی خیلی شیک و بزرگ رسوندم.
نگاهم وگرفتم و از پله ها بالا رفتم…
زنگ و زدم که مستخدم در جا در رو باز کرد…
تعظیم کوچیکی کرد
پالتوم رو در آوردم ودستش دادم
وتوی همون حالت پرسیدم: مامان اینا خونه نیستن؟!
سرش رو پایین انداخت:بله خانوم.
هستن.
سری تکون دادم.
طرف سالن قدم برداشتم.
سالن خیلی بزرگ که وسطش یه قالی رنگ شیری گذاشته شده بود
و نیم دایره ای به کمک مبل های سلطنتی سفید شیری…
بقیه زیبایی خونه رو نقاشی و تابلو تضعینات، به گردن میکشیدن!
مامان بابا آرتام(برادرم)وعمه نشسته بودن…
طرفشون رفتم و سلام کردم
مامان باخوشرویی:سلام عزیزدل مامان، خسته نباشی یکی یه دونم
هنوز کامل نخوندم ولی کاش تو اینترنت واسه هر شخصی عکس میزاشتین واقعا کنجکاو شدم ببینم جانا مانی ارتام السا چه شکلی ان
عالی بود مرسی
عالیییییییییییییییییبی بود من آرتام و دوست دارم