#صد_داستان_صد_نقاشی
#داستان_نوزدهم
#حالت_تهوع
بعد از دیدنش، چشامو بستم …
هیچی بدتر از این نیست که برای رهایی از بدبختی، چشاتو ببندی
و همون بدبختی، اولین چیزی باشه که خیال، تقدیمت میکنه.
سال ۱۳۶۹ ؛ دورهی دبیرستان به تنها چیزی که فکر میکردم، هضم
کردنِ اولین فرمولِ کتابِ فیزیک بود [ K=1.2mV^2 ]
به زیبا بودنم، اهمیت میدادم اما شاگرد اول بودم و درس؛ تنها چیزی
بود که درگیرش بودم.
بیرون مدرسه یه پسرِ بود، به اسم پیمان، مشمئزکنندهترین پسرِ
روی زمین، شغلش این بود: یه ربع مونده به زنگ آخرِمون، با موتورش
میومد جلوی مدرسه و با تکچرخ زدن، دلبری میکرد، همین.
اوایلِ پائیز بود، حالت تهوع داشتم، اجازه گرفتم و زودتر از زنگ، رفتم
سمتِ خونه، یه پسرِ اومد و با یکسری جملاتِ کثیف، مزاحمم شد،
بی اهمیت؛ طبق معمول مسیر رو ادامه دادم که یهو منو لمس کرد؛
اینجا بود که فهمیدم، از مشمئزکنندهترین هم، مشمئزکنندهتر وجود داره.
بارون میومد، دوست داشتم همون لحظه یه صاعقه بزنه و پودر
شدنِ این آدمِ مریض رو ببینم، مسیر رو تندتر حرکت کردم، احساس
کردم که دوباره دنبالم میاد، نزدیک که شد، یهو دیدم با صورت خورد
زمین، تا به خودم اومدم؛ دیدم دارم میگم آقا پیمان، بسشه، کشتیش؛
داشت به قصدِ مرگ، طرف رو میزد.
هم میترسیدم، هم دلم خنک شده بود، هم بغضم گرفته بود.
فکرشم سخت بود که بعد از سه هفته؛ آخرِ ملاقاتهای پنهونی از
دست کمیته، به پیمان بگم؛ مراقب خودت باش عزیزم …
دیگه تکچرخ نمیزد، چه زود به زود، دلم براش تنگ میشد.
به یکماه نرسید، پیمان رو گرفتن.
اون آقا مشمئزکنندهِ، ۲۴ تا شکستگی روی گونه و لگن و ساقِپا و
کتفش ایجاد شده بود؛ ۱۷ تا عمل داشت، فقط هزینهی یک جراحی
پلاستیکش ۱۱۲ هزار تومن تموم شده بود، تنها دارائی پیمان، موتورش
بود که با منت، فروخته شد ۱۹هزار تومن، تقریبا یکصدمِ کُلِ دیهای که بریده شده بود. دیگه هیچ پولی نداشت.
رای دادگاه این بود، ۲۴ سال حبس.
میدونستم که محاله به پاش وایسم.
خونهکشی کردیم، چندسالی طول کشید تا تجدیدیهام رو پاس کنم.
دیپلم گرفتم و بعدش ازدواج و ماهان و پریا و نازنین، شدن بچههام.
۶ اسفند ۹۳
درب خونه مون زده شد، همسرم درب رو باز کرد، صدا بلند شد، از
بالکن دیدمش؛ بعد از حبس، فقط ۵ماه طول کشید که منو پیدا کنه.
چشامو بستم و زمزمه میکردم، لعنت به حالت تهوعِ بیموقع …
نوشتهی: #سینا_زیبائی🎩
طراح نقاشی: #لیلا_راضی