رکوچه پس کوچه های شهر,شایدم مقابل ویترین مغازه ای اسباب بازی فروشی
یادرپیاده رو….اری,تعجب نکن.من درکنارت هستم.هرروزبارهاازکنارم میگذری وشاید
به تنه ای نیزمهمانم کنی…شب که میشودزیرپنجره ی خانه ات رانگاهی بینداز…
ازپشت دیوارمحکم خنده هایت قلب شکسته ام راببین….چشمان اشکبارم را
فقط اندکی تعقل…
دستم روی کلاویه هاحرکت می کندوذهنم
درگذشته هاجریان دارد.ان زمانهایی که
یک خانواده داشتم!
هرچندتلخی لحظات در کنار هم بودنمان،
نوشیدن جرعهجرعه از جام زهربود.
دیدنه چشمانه همیشه به اشک نشسته
ی مادرمعصومم .قامت خمیده ی پدرکناربساطه بسته به جانش
ودختری انطرفترکه سرش گرم دفتروکتابهای مدرسه اش است و
باجروبحث والدینش گاه سرش رابلندمیکندواهی جگرسوزمیکشدو
دوباره چشمش رامیدوزدبه خطوط ازترس مورب شده ی دفترش که
این قصه ی هرروزشان است وارام دیگرناارام نمیشدبااین جدلها.
میدانستم که وقتی پدرکیفورشودمادر راتادرجه ی ملکه شدن بالا
میبردومرانیز پرنسسش میداند.
قطره اشکی راکه نمیدانستم چه زمانی برگ دفترم رامزین کرده
باانگشتم گرفتم وچه اهمیتی داشت زخمی که برجای گذاشته؟
این هم روی تمامه انهایی که کهنه شدندودیگرجایشان دردنمیکند.
انگشتانم میلرزندواماهمچنان ادامه میدهم که این لرزش همیشگیست
بامرورخاطراته دردناکه گذشته وردی که ازخودبرجای گذاشته تااخرین
ثانیه ی عمرم.باخودتکرارکردم ارام بودن راتافایق ایم به این ناارامی.
می دانستم که تنهانیستم ومن دختری برامده ازبطن تاریخم .
حتما نظرتون راجب این رمان برامون بنویسید