《عطر دلتنگی》
طبق معمول عکس پسرک در دستانش بود و مدام قربان صدقه اش می رفت. کار هرروزهاش بود. ولی مگر سیر می شد؟ دستمالی که در دست داشت را بر روی قاب عکس کشید.
-مادر به قربونت بره!
دخترک سرحال کلید را در قفل چرخاند و وارد خانه شد. سر گرداند مادر را پیدا کند که طبق معمول در همان جای همیشگیاش اورا یافت. آرام و بدون سروصدا به مادر نزدیک شد و دستانش را دور گردن مادر حلقه کرد. مادر با ترس در جای خود پرید دستش را روی دستان دخترک گذاشت. نفس عمیقی کشید و با استشمام آن عطر تند که مدام بر سر دخترک غر میزد تا عوضش کند، لبخندی بر لبان خشکیده اش نشست. دخترک خودش را لوس کرد و با صدای نازکش گفت:
-مامان گلی من چطوره؟
مادر دستان دخترک را گرفت و اورا به سمت خود کشید. دخترک هم همچون گربه ای درون آغوش امن مادر خزید. مادر بار دیگر نفس عمیقی کشید حاظر نبود آن عطر تند از نظر خودش زننده و از نظر دخترک مد روز را با هیچ عطر ملایمی عوض کند. دخترک سر بلند کرد و با دیدن عکس برادر در آغوش مادر اخم مصلحتی بر چهره اش نشاند و از آغوش مادر جدا شد.
-چشمم روشن مامان گلی! چشم منو دور دیدی با گل پسرت خلوت کردی؟ چقدم لوسش میکنی خرس گنده رو!
مادر از غرغر های دختر لبخند بر روی لبانش نشست. به قاب عکس خیره شدو دستی بر روی آن کشید با چشمانی نمناک زمزمه کرد:
-چه کنم مادر، دلتنگشم! شش ماهه که رفته و خبری ازش نیس.
دخترک بغض خود را فرو خورد. درک می کرد حال مادرش را او هم دلتنگ بود. دلتنگ برادری که شش ماه بود رفته بود. چه بود این سربازی؟ مگر تمام می شد این دوسال لعنتی! به یاد دارد روزهایی را که خبر آمد برادرش باید به مرز برود. چقدر مادر زجه زد امسال نرو سال دیگر شاید نزدیک تر بیوفتد اما کو گوش شنوا؟ مرغ برادرش یک پا داشت. حالا شش ماه است که رفته و جز یک بار تماسی با ما نگرفت. مادر بود دگر همیشه دل نگران! دخترک لبخندی بر لبانش نشاند و شروع کرد به مسخره بازی تا لبخندی بر روی لبان مادرش بنشاند. مادر هم با آنکه دلتنگ بود اما به ادا و اطوار های دخترش میخندید. آن طرفتر در اتاقی دختری عکس به دست آرام آرام اشک می ریخت. عاشق بودو از معشوقش دور مانده بود! مگر دل کوچکش چقدر تحمل داشت؟ می ترسید از خبرهایی که از تلویزیون می شنید. قاب عکس را در آغوش کشیدو با صدای لرزون گفت:
-مگه نگفتی زود تموم میشه؟ مگه نگفتی انقدر واست زنگ می زنم که حتی یادت بره فرسنگ ها ازت فاصله دارم؟ پس کو؟ چرا زنگ نمی زنی؟ لعنتی شش ماهه که خبر نگرفتی ازم!
این را گفت و هق هقاش را سر داد. آن طرفتر پدری روزنامه به دست مدام بر جان زنش غر میزد.
-دیدی گفتم خانوم؟ چقدر گفتم اقا این پسر به درد نمیخوره. این آقا اله بله اما کو گوش شنوا؟ اون دخترتم که مرغش یه پا داره یا این تحفه یا هیچکس! حالا هم معلوم نیس آقا شش ماهه کدوم گوریه که یه زنگ نزده بگه زندس یا نه؟ حداقل یه خبری نمی دن که ادم بدونه زندس یا نه تا حداقل خیالم جمع باشه خاستگار خوبی واسه این دختر میاد بدیمش بره!
مادر اما غصه دل کوچک دخترش را می خورد. به یاد داشت روزی را که دخترک با گونه های سرخ از شرم به پیشش امد و گفت که عاشق شده! دخترک با حرفای تند پدر هق هقش بیشتر شد. چطور میتوانست انقدر سنگدل باشد؟ مگر می شد از محمدش دل کند؟ محمد را با همه چیزش پذیرفته بود و می دانست با او خوشبخت می شود اما پدر خوشبختی را فقط در پول می دید. چادرش را بر سر گذاشت تا به خانه محمدش برود دیگر طاقت نداشت زخم زبان های پدرش را بشنود.
یک هفته بود، یک هفته بود که دخترک در خانه محمدش مانده بودو حاظر نبود به خانه اش بر گردد. یک هفته بود که مادر با جان و دل از عروسش مراقب میکردو مدام اورا در آغوش می گرفت و می بوسیدش آخر بوی محمدش را می داد.
دخترک خسته قفل در را چرخاند و وارد حیاط سر سبزشان شد. در را پشت سرش بست قدمی به جلو برداشت که دوباره در باز شد؛ به سمت در برگشت. به چشمانش اطمینان نداشت دستانش را بر روی دهانش گذاشت تا:ناگهان جیغ نکشد. خودش بود یا از بس خسته بود توهم میزد؟ برادرش با همان سر تراشیده و ریشهای چند روزه و زیر چشمی کبود و لاغر شده به خواهر مبهوت خود لبخند می زد.
-نمی خوای داداشت رو بغل کنی؟
انگار دخترک منتظر همین جمله بود. پرواز کرد و خودش را پرت کرد در آغوش امن برادر. نفس عمیقی کشید خودش بود همان عطر همیشگی چقدر دلتنگ این عطر بود. مدام نفس می کشید میخواست این مدت دلتنگی را با استشمام عطر برادر در کند. برادر با خنده خواهرک را از خودش جدا کردو به چشمای اشکی اش زل زد. تک خنده ای کرد و به شوخی گفت:
– اگه میدونستم انقدر عزیز میشم دیرتر میومدم!
خواهر اخمی کرد و مشتی به بازویش کوبید. بعد با شوق دستان برادر را کشید و گفت:
-بدو که مامان گلی بدجور دلتنگته!
مادر مثل همیشه قاب عکس پسر در بغل بر روی صندلی اش نشسته بود.
نفسی کشید؛ خودش بود یا خیالش؟ عطر پسرکش را حس می کرد.
دستی دورش حلقه شد و آن عطر عمیقتر به مشامش رسید! قطره اشکی بر روی گونه اش چکید. با صدای لرزون گفت:
-خودتی محمدم؟ بگو که خواب نیست!
پسرک بغض کرده روبروی مادر ایستاد و مادر کیف کرد از قد رعنای پسرکش. پسر طاقت نیاورد و خم شدو پای مادر را بوسید مادر دستش را کشید و محکم به خودش فشرد. هردو هیچ نمیگفتن فقط نفس میکشیدن؛ گویی دلتنگ عطری بودن که شش ماه است از آن دور ماندن. بغض مادر و پسرک شکست و هردو اشک ریختن. ان طرف تر خواهر و نو عروس با چشمانی اشکی به این صحنه نگاه می کردن. خدا میدانست در دل دخترک چه میگذرد، محمدش برگشته بود. سالم بود! در دلش فقط خدارا صدا می زد تنها خدا بود که شاهد اشکهایش بود. بلاخره مادر از پسرک دل کند و صورتش را در دست گرفت. نمی دانست کجایش را ببوسد. با هر بوسه ای که می زد حرفی می گفت:
-کجا بودی عزیز دل مادر؟ نگفتی یه مادر پیر دارم که همه چشم و امیدش به منه؟ نگفتی یه نوعروس دارم با کلی آرزو؟
مادر می گفت و پسر بر دستان مادر بوسه می زد. بلاخره مادر رضایت داد پسرک برخواست و نگاهش به یار افتاد. حالا که اورا می دید دلتنگی در تمام وجودش فریاد می کشید چقدر اورا دوست داشت. دخترک با چشمانی اشکی به محمدش نگاه میکرد. پسر روبروی دلبرش ایستاد و با چشمهایش اورا میبلعید. خواهر سرفهی مصلحتی کرد و با لحن شیطونی گفت:
-من نمیخوام الان عمهشم هاا گفته باشم!!
عروس سرخ شد از شرم، برادر تشری به خواهر شیطانش زد و مادر با چشمانی اشکی به این صحنه نگاه می کرد. خدا را شکر می کرد پسرکش سالم است یادگار رحمانش. یادگاری که با سختی بزرگش کرده بود. محمدش مرد خانه اش بود تکیهگاه خانهاش بود. پسرک دگر طاقت نیاورد و دست یار را کشید و به اتاق برد. صدای خندههای خواهرش میآمد اما مهم نبود، مهم الان بود. الان که دلبرش روبرویش بود. دخترک با همان چشمان خیس که معصومیتش را صد برابر می کرد گفت:
-محمد…
همین کافی بود تا صد دلتنگی هایش بشکند. پسرک سخت اورا در آغوش کشید. مدام نفس میکشید؛ اگر میگفت این دختر اکسیژنش بود، دروغ نبود. محال بود روزی بدون دلبر سرکند. دخترک بغضهایش شکست و های های گریه کرد. با دستهای ظریفش بر روی سینه پسرک کوبید.
-چطور تونستی محمد؟ چطور؟ چطور یه خبر بهم ندادی؟ نگفتی من اینجا دق می کنم؟ نگفتی دلم می ترکه؟ نگفتی بابام منتظر یه فرصته تا شوهرم بده؟
اخم های پسرک در هم رفت.
-مگه محمدت مرده بابات تورو شوهر بده؟ هرچند میمردمم تو فقط مال من بودی…مال من!
و دل دخترک سرشار از خوشی شد.
-دلم واسه عطر تنت تنگ شده بود!
پسرک محکمتر یار را به خود فشرد و گفت:
-حرف از دلتنگی نزن که من خودِ سیلابم… لعنتی دلم واسه عطر موهات تنگ شده بود! آخه من چطور بی تو سر کنم؟
قلب عاشق و معشوق مالامال از خوشی بود. که می گوید خوشبختی یعنی پول؟ خوشبختی یعنی آنجایی که دلت خوش است همین!
[ آیدا حبیبی]
و آیا ده سال بعدم هنوز در هوای دلبر و معشوق و اینها هستند خیر خانم نویسنده اونوقت فقط فکر یکم پولن که به زخمای زندگیشون بزنن عاشقیم پر
عجب