رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
دانلود رمان ، رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز
داستان کوتاه صدبار اگر توبه شکستی باز آی

 

? داستان_کوتاه
✨ صدبار اگر توبه شکستی باز آی
? ژانر اجتماعی
✍ بقلم عطیه شکری

چشمانش را روی هم گذاشت و سرش را به دیوار تکیه داد. در دلش غوغا به پا بود.
صدای شیون زنی جوان آرامش نداشته اش را از او سلب کرد.
چشمانش را گشود و به عامل صدا چشم دوخت.
زنی جوان در مقابل درب بزرگ و سفید رنگ ICU با

وضعی آشفته زانو زده بود و اشک می ریخت و با التماس

همسرش را صدا می کرد.
– میگن تازه سه روز از عروسیشون می گذشته که مرد

میره بیرون نون بخره یه ماشینیِ بی وجدان می زنه بهش

و در میره و طرف جا در جا مرگ مغزی میشه.
گردنش را چرخاند و به دختر جوانی که روی صحبتش با او بود، چشم دوخت.
دختر جوان بی توجه به نگاه او پرسید:
اجازه هست کنارت بشینم؟
سری تکان داد. دختر بلافاصله بر روی صندلی کناریش نشست و گفت:
اسم من هانیه اس، اسم تو چیه؟
کمی خیره شد در صورت دختری که خود را هانیه خطاب کرده بود.
چقدر نیاز به یک هم صحبت را در این چند وقت اخیر در خودش می دید و آن را سرکوب کرده بود.
چرا که مادری نداشت که غمخوارش باشد.
خواهری نداشت که همدمش باشد.
برادری نداشت که تکیه گاهش باشد.

داستان کوتاه صدبار اگر توبه شکستی باز آی

او تنها از دار دنیا پدری داشت.
پدری که کمی آن طرف تر، در اتاقی سفید با آن دستگاه های پیشرفته نفس می کشید.
اشک در چشمانش حلقه بست.
پدرش را می پرستید با تمام وجودش همان پدری که خودش باعث سکته اش شده بود.
خواست از دردش به غریبه بگوید اما مگر رویش می شد؟!
مگر رویش می شد بگوید با آن پسرک دغل باز که ادعای عاشقیش

گوش فلک را کر می کرد از خانه گریخته بود؟!
پدرش، اولین مرد زندگیش را نادیده گرفته بود تا با آن پسر به ظاهر

عاشق پیشه زندگیش را بسازد، با همانی که پس از بی آبرو کردنش رها کرده بود.
حس تنفر در وجودش موج میزد.
تنفر از خودش، تنفر از زندگیش، تنفر از سهیل همه در وجودش تلبار شده بود.
سکوت کرد تا آبروی نداشته اش را حفظ کند.
صدای هانیه در گوشش پژواک شد:
مریضت در چه حالیه، مشکلش چیه؟
با صدایی نخراشیده و لرزان لب زد:
پدرم سکته کرده الان دو هفته اس که تو کماست.
هانیه دستمال کاغذی ای به دستش داد و گفت:
انشاالله که خوب میشه امیدت به خدا باشه.
خدا؟!

داستان کوتاه صدبار اگر توبه شکستی باز آی

او حرف از خدایی می زد که این دختر چهار سال پیش درست پس از مرگ مادرش با او قهر کرده بود!
سرش را به زیر انداخت.
هر لحظه که از عمرش می گذشت پشیمان تر از پیش می شد.
چه جوابی می داد به دختر معصومی که هیچ چیز از لجن زار وجودش نمی دانست.
این دختر حرف از خدا می زد.
چقدر این نام برایش غریب بود!
دستمال درون دستش را تکه تکه کرد.
نفس عمیقی کشید و بحث را تغییر داد:
مریضت تو توی چه وضعیتیه؟!
به یکباره آن نگاه گرم و صمیمی رنگ غم به خود گرفت.
نازنین ندید چشمانی را که اگر به آن نگاه می کردی به یقیین کر می شدی از فریادش.
با صدای ریزی جواب داد:
داداشم خودکشی کرده الان هم تو کماست.
سرش را بلند کرد و حیران پرسید:
چرا؟
هانیه نگاه دزدید از چشمان پرسشگرش و جواب داد:
نامزد کرده بود و خیلی هم دوستش داشت ولی دختره با دوست

دانلود رایگان  داستان کوتاه تفسیر عشق

خودش بهش خیانت کرد. داداش منم رفت بالای پشت بوم خودش

رو پرت کرد پایین. دکترا گفتن وضعیتش خیلی وخیمه نازنین دعا کن برای داداشم.
حیرت زده به هانیه نگاه می کرد.
هانیه ای که بی صدا اشک می ریخت.
لب زد:

داستان کوتاه صدبار اگر توبه شکستی باز آی

دعا کنم؟
هانیه با چشمان نمناکش گفت:
آره خیلی حالش بده امید به زنده بودنش نیست.
دستی به پشت دخترک کشید و از جایش بلند شد.
جمله ای که پدرش به او یاد داده بود را به زبان آورد:
اونی که اون بالاست خودش همه چیز رو درست می کنه.
و بعد بی توجه به هانیه آن محیط خفقان آور را ترک کرد و به محوطه ی

بیمارستان پناه برد. دلش هوای آشتی کرده بود با معبودی که بدون آن قطعا یک جای کار همیشه می لنگد.
هوا ابری بود درست مانند دل او.
نگاهی به آسمان انداخت. قطره ای باران بر روی صورتش چکید.
قطره اشکی از گوشه ی چشمش سر خورد.
لب زد:
می دونم اشتباه کردم خدا جونم من و ببخش!
من بابام و فقط از تو می خوام، فقط از خودت!
قول میدم اگه اون به هوش بیاد بشم همونی که تو می خوای.

می دونم زیاد اشتباه کردم اما تو به بزرگیه خودت ببخش.
باران شدت گرفته بود و تمام بدنش را تطهیر می داد.
ناگهان صدای بلندگو بیمارستان که او را پیج می کرد بلند شد.
با عجله و شتاب خودش را به بخش رساند.
در اتاقی که پدرش در آن بستری بود پرستار ها جمع شده بودند.
با قدم های سستش جلو رفت و زیر لب گفت:
خدایا مامانم کم نبود بابام هم ازم گرفتی؟
جلوی پرستاری را گرفت و لرزان پرسید:
چه اتفاقی افتاده؟
پرستار لبخند زد و گفت:
خانوم کیهانی شیرینی بده. پدرت به هوش اومده!
مات شد.
باز هم شرمنده ی خدایش شد.
سرش را بالا گرفت و نفسی آسوده کشید و زمزمه کرد:
خدایا شکرت.
#atieyh_shokri

چند ستاره به این رمان میدی ؟؟
تعداد رای : امتیاز کل :
  • اشتراک گذاری
لینک کوتاه مطلب:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
  • avaکارتون حرف نداشت نویسنده عزیز...
  • شهیدی هستمممنون میشم لینک گروه ایتا رو بزارین...
  • ایمان سعدتمه دوست دارم که این رمان از بی خانم...
  • ایمان سعدتعالی...
  • saraنمی دونم چی بگم فقط می تونم بگم کارتون حرف نداشت نویسنده عزیز...
  • R.Sسلام وارد کانال ایتاشون بشید و ازشون خریداری کنید...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.