داستان کوتاه آرزوی من
«به نام خدا»
آرزوی من
نگاهم به سمت کودکان کار افتاد که چگونه برای هزار یا دوهزار تومان
کار می کردند و از مردم خواهش و تمنا می کردند تا اجناسشان را بخرند
افسوس خوردم برای کودکانی که وقت بازی و شادی آنهاست نه اینکه
حال باید مانند یک مرد یا یک زن کار کنند؛ نگاهی به اطراف انداختم ترافیک
سنگینی بود و بی حوصله سرم را روی فرمان ماشین گذاشتم با دیدن
روزنامه ای که در صندلی عقب ماشین بود خوشحال شدم و ...
داستان کوتاه مرگ درد
بازهم خم و راست شدنهای مکرر و خستگیهای جان فرسا!
بازهم فریادهای آقا بالاسرش و زورگوییهای افراطی!
کمر صاف کرد و با غرغرهای پی در پی آخی از گلویش خارج شد.
-آخ خدا، تاکی این قدر سختی بکشم؟
دیگه خسته شدم، تحملم حدی داره.
نگاهی به دست های خشک شدهاش انداخت و با لبهای آویزانی زخم روی دستش را نوازش کرد.
-الهی بمیرم برات که اینجوری زخم شدی. اوف، باشه بالاخره این شب
صبح میشه، بالاخره این درها باز میشه؛ غصه نخور دست خوشگلم!
از ...
داستان کوتاه خنده ای به روی ترس
داستان_کوتاه
✨ خنده ای به روی ترس
? ژانر احتماعی
✍️ بقلم فاطمه حیدری
الان ساعت دو بامداد، یعنی هوا هنوز خیلی تاریک ، من داخل اتاقی تاریک و
ترسناک، گوشه تختم زانو هایم را بغل گرفته و از ترس به خودم می پیچم.
قلبم همانند گنجشکی که اسیر گربه شده، تند تند می زند .
نگاهی به دور و برم کردم، هیچ چیز درست معلوم نمی شد ، ولی صداهای
اطرافم را خوب می فهمیدم، صدای قیس قیس آهن یا چوبی ...
داستان کوتاه مرد بلا زن ناقلا
داستان_کوتاه
✨ مرد بلا زن ناقلا
? ژانر طنز
✍️ بقلم شکیبا پشتیبان
بسم الله الرحمن الرحیم
نام داستان کوتاه:
مَردِ بَلا ، زَنِ ناقُلا
ژانر:
طنز
نویسنده:
ش. پشتیبان " ترانه "
سال تحصیلی:
۱۳۹۶/۹۷
باز نویسی شده توسط نوپا عطر یاس.
مَردِ بلا، زَنِ ناقلا
و اینک شکیبا پشتیبان « کوه یخ » بعد از رمان های ، سِوگی، همیشه بی قرار « جلد دوم سِوگی » ، فریاد یک برگ زرد « فیلم نامه » ، شبحی در تاریکی ، و ... باری دیگر دست به قلم ...
داستان کوتاه باران
داستان_کوتاه
✨ باران
? ژانر اجتماعی
✍️ بقلم زینب امیری
از پشت پنجره کلاس به قطره های باران نگاه میکنم که چه مشتاقانه خودشان را فدا میکنند برای جاری شدن!....
صدای زنگ کلاس اصرار زل زدن را از چشم هایم گرفت. ومن با عجله در میان ازدحام کلاس و مدرسه خارج میشوم.
بعد از چند دقیقه پیاده روی می ایستم و رو به آسمان گریان، چشمهایم را باز نگه میدارم. قطره ای از باران درست داخل چشمم فرود آمد.
داستان کوتاه باران
و من میخندم و ...
داستان کوتاه زمستان ابدی
داستان_کوتاه
✨ زمستان ابدی
? ژانر اجتماعی
✍️ بقلم راضیه قاسمی
زمستان ابدی
بهار بود.فروردین ماه،اما هوا هنوز سرد بود .انگار زمستان نمی خواست
برود انگار میخواست ابدی شود!هوا سوز داشت وهمین چند دقیقه ای
که طول کشید تا وسایلمان را پیاده کنیم کرخ شدیم. در شبی که
چراغ آسمان هم خاموش بود به خانه عمو رفتیم.
خودش در را باز کرد.سرطان رنجورش کرده بود .خمیده آمد و در را
گشود.به دنبالش وارد شدیم .سراغ پسرم که نور چشمی اش بود
را گرفت و وقتی او را خوابیده ...
داستان کوتاه الی
داستان_کوتاه
✨ الی
? ژانر اجتماعی
✍️ بقلم زهراحیدری
نام داستان: #الی
نام نویسنده:#زهراحیدری
*
من همونیم که یه روز تو جنگلا ، میون سبزه زارا ، میدوئید و آواز میخوند!
فقط الان تن ندارم ، رو دیوارم...چشم ندارم ، به جاش تیله دارم!
*
الا سرش رو پائین میندازه و با تاسف میگه: سرش رو دیدم!
چشمای تنها ترین دوستش بارونی میشن؛ گوشاش رو تکون میده
، چشاش رو باز و بسته میکنه و میگه: باز هم؟!
کجا دیدیش؟ کجا سرش رو دیدی؟!
الا سرش رو بالا نمیآره ، اگه سرش ...
داستان کوتاه یک شب بارانی
داستان_کوتاه
✨ یک شب بارانی
? ژانر اجتماعی
✍️ بقلم زینب امیری
یک شب بارانی...
بعد از ظهر جمعه بود مثل همه جمعه ها دلم گرفته بود.
از تماشای تلوزیون خسته شده بودم. فیلم های سینمایی
پشت سرهم پخش می شد اما چشم هایم دیگر نای نگاه
کردن به صفحه ی روشن این جعبه جادویی را نداشت. دلم
میخواست کتاب بخوانم بلند شدم نگاهی به کتابخانه ی خاک
خورده ام انداختم. اما من تمامی کتابها را چندین بار خوانده
بودم. با اینکه پیر شده ام اما کودک ...
داستان کوتاه خورشید خاموش
داستان_کوتاه
✨ خورشید خاموش
? ژانر اجتماعی
✍️ بقلم فاطمه عبدالحی | کیمیا شکرالهی
قلبم می پرد. نبض هایم هم... شاید می زند. در خودم جمع شدم.
باد سرد صبح جمعه برای چه بود؟ اعتنایی نکردم. سرم به سر جایش
بر گرداندم وخیره رو به رویم شدم. رویی بی انتها... وسیع! آخ، مادرم
چه می گفت؟ آخرین حرفش قبل مرگ چه بود؟ باد به لبان خشکیده ام
می خورد. می سوزد و جز می زند. صدای جرقه اش را با چشم هایم
می شنوم. جرات ندارم ...
داستان کوتاه ازکوزه همان برون تراود که از اوست
داستان_کوتاه
✨ ازکوزه همان برون تراود که از اوست
? ژانر اجتماعی
✍️ بقلم هنگامه دشتیانی
از کوزه همان برون تراود که از اوست...
این ضربالمثل رو همهی ما حداقل یک بار در زندگی شنیدیم؛ حالا یا از زبون پدر بزرگها و مادربزرگها، یا توی کتاب یا متنی دیده و خوندیم.
اما آیا واقعا تا به حال به این فکر کردید که این ضربالمثل چه چیزی رو میخواد به ما برسونه؟ آیا تا حالا فکر کردید این ضربالمثل ...
داستان_کوتاه
✨ تابستان بد
? ژانر اجتماعی
✍️ بقلم محمدعلیخانی
داستان کوتاه تابستان بد
سمسار محل یه دوچرخه آورده بود، یه ذره خط و خش داشت اما خوشگل بود، دوست داشتم که داشته باشَمش!
سرِ شام خطاب به مادرم گفتم: دیدی عباس آقا دوچرخه آورده؟
مادر: دیدم!
(این جور موقع ها حرص آدم در میاد)
-همه دوستام دوچرخه دارن.
-همه ندارن!
-نصف بیشترشون دارن، راحت تر هم میرن خرید.
-اونا درسشون هم میخونن تو چی پنج ساله داری مدرسه می ری هنوز جدول ضرب بلد نیستی!
-کی می گه بلد نیستم؟
-اگه بلد بودی ...
داستان_کوتاه
✨ پاندا
? ژانر اجتماعی
✍️ بقلم محمدعلیخانی
داستان کوتاه پاندا
روز اول بهار,تویه جنگل که خیلی هم از ما دور نیست یه مهمونی برگزار شد,شیر هرساله این مهمونی رو برپا میکردوبزرگترین فرداز هرنوع ازحیوون رو به این مهمونی دعوت میکرد.یک کبوتر هم هرساله از شهربه این مهمونی میومدوازانسانها,طرز زندگی ورفتارشان صحبت میکرد.
همه حیوونا دور هم بودن,هیچکس هرج ومرج نمیکرد,هیچکس شکار نمیکرد,فقط باهم خوش و بش میکردند و سال جدید رو به هم تبریک میگفتن.
شیر از همه خواست تا ساکت باشندوازکبوتر خواست تاازشهر تعریف ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.