دلنوشتهی کلاهگیس
به قلم پریسان خاتون
www.romankade.com
***
مقدمه:
– باید فراموشم کنی.
– نمیتونم!
– باید بتونی.
– دِ لعنتی میگم نمیتونم میفهمی؟
– چرا نمیتونی؟!
– تو شدی یه تیکه از وجودم، تو شدی همهی من! مگه میشه فراموشت کنم؟
– وقتی دو روز دیگه، یه تیکه از وجودت زیر خروار خروار خاک پوسید معنی فراموشی رو میفهمی.
– وقتی یه تیکه از وجودم بره زیر خاک… سلول به سلول وجودم رو محکوم به تنفس زیرِ همون خاک میکنم!
***
صداها به مثال متهای روح و جانم را خراش میدهند.
رنگ سبز و حال به همزن دیوارهای سالنِ بیمارستان،
باعثِ به هم پیچیدن دل و رودهام میشود.
با رسیدن به در سفید رنگ و بیروحِ اتاق
دستانم را مشت میکنم و چند تقه به در میزنم،
که صدایاش مجوز ورود صادر میکند.
***
دستگیره را بالا و پایین میکنم
و در کسری از ثانیه وارد اتاق میشوم.
رخ رنگ پریده و بیحالش
اخم را مهمان صورتم میکند،
البته مهمان که چه عرض کنم!
این گرههای ناگسستنی چند وقتیست،
که صاحب خانه شدهاند.
***
جلو میروم و سبدِ گلِ رزهای سرخ را
روی میز چرخدار کناریاش میگذارم.
عاشق گل رز است
و همین تفاهم اولمان را آشکار کرد!
مگر میشود اولین دیدارمان را،
که جلوی گلفروشی بود از یاد ببرم؟!
***
لبخندی بر لبش مینشاند و صدایم میزند.
نامم که بر زبانش مینشیند
انگار روح از تنم پرواز کند
سست و بیاراده میشوم!
برمیگردم تا جانمی نثارش کنم،
که با دیدن حال و وضعش
لبخند روی لبم ماسیده میشود.
***
شالاش کنار رفته
و جای خالی موهایش
عجیب دهنکجی میکند!
چشمانم سیاهی میروند
و ناممکن نیست، که بر زمین بیافتم،
ولی به محلفهی روی تخت چنگ میزنم
و تعادلام را حفظ میکنم.
***
چشم میدزدم تا نبینم حال و روزِ بانویم را،
که عجیب با گذشتههایش فرق دارد!
زیر چشماناش به اندازهی سکهای گود افتاده
و رنگ زردی بر صورتش نشسته.
کمبود موهایش عجیب حس میشود
و چون سوهانی روحم را خراش میدهد.
***
تلخخندی کنج لبش به رقص درمیآید.
کمپوت را درون ظرف میریزم
و نزدیکش میروم.
برای خوردن امتناع میکند،
که توجهی نمیکنم و درست مثل گذشتهها
خودم دست به خوراندن غذا به او میشوم.
***
صدایش بندبند وجودم را به رعشه میاندازد:
– فردا عمل دارم.
چشم روی هم میفشارم و لب به سخن میگشایم:
– چیز ترسناکی نیست… .
اینبار چشمان مشکیاش را هدف نگاه نافذم قرار میدهم
– تو هم آدم ترسویی نیستی، مگه نه؟!
لب روی هم میفشارد
و نگاهاش را پرت پنجرهی اتاق
و آن حفاظ آهنیاش میکند.
***
چشمم که از دیدن نازبانو سیر میشود
قصد رفتن میکنم.
تندتند حیاط بزرگ و در عین حال دلگیر بیمارستان را طی میکنم
و با رسیدن به خیابان، آزادباش به نفس حبس شدهام میدهم.
هوای بیمارستان زیادی خفه کننده است!
***
صدای بوق ممتدی سکوتِ دلهرهآور خیابان را
به تاراج میبرد،
که بر حسب حرکتی ناخوآگاه
خودم را به عقب پرت میکنم.
راننده روی ترمز میزند،
دستش را از پنجرهی ماشین بیرون میآورد
و صدایاش را پسِ کلهاش میاندازد.
همچنان اعتنایی نمیکنم
و بیتفاوت از کنارش گذر میکنم.
***
فکرم در حوالی گذشتهها پرسه میزند؛
همان روزهایی که خنده و شادی شب و روز
بر خانهی دلمان آوار میشدند
و کم پیش میآمد، که قصد رفتن کنند!
همان روزهایی که قهقههایمان
تمامِ خانه را در بر میگرفت
و حسادتهای زیادی را برمیانگیخت!
***
با دیدن مغازهی آنسوی خیابان،
که عجیب چشمک میزند
بوسهای بر خاطرات مینشانم
و آنها را به تهِ انباریِ حافظه پرت میکنم.
فکری در سرم جرقه میزند
و در کوتاهترین زمانِ ممکن،
خودم را به مغازه میرسانم.
***
نگاهام چون میخی آهنین بر کلاهگیسِ آویزان
جلویِ درِ مغازه کوبیده میشود،
و بیدرنگ وارد میشوم.
صاحبِ دکان که زنِ جوانیست
به احترامم از جایش برمیخیزد،
که بدونِ لحظهای تعلل کلاهگیس را
رویِ میزِ ویترین مانند میگذارم،
و دست به پرداخت بهایش میبرم.
***
کلاهگیس را چون شی بسیار با ارزشی،
در حفاظِ نایلون میپیچم
و به سمت خانه پا تند میکنم.
بیشک این کلاهگیس سوپرایز زیباییست
برای دلبرِ دلربایم!
***
نایلون را در کمد میگذارم،
که چشمم زومِ صندوقچهی خاطرات میماند.
این اسمیست، که من و نازبانو بر جعبهی حاملِ
یادگاریهایمان گذاشتهایم!
دست میبرم و صندوقچه را از حصارِ کمد خارج میکنم.
***
روی تخت مینشینم
و صندوقچه را از بندِ قفل و زنجیر میرهانم.
نگاهام روی عکس نازبانو میایستد،
و قصد ذرهای تکان خوردن هم ندارد!
دست میبرم، عکس را برمیدارم
و در آغوشش میکشم.
***
چشمهایش لجوجانه به دهنکجی ایستادهاند،
خاطرات را به تصویر میکشند
و قصد عقبنشینی هم ندارند!
چشمهای نازبانو دنیاییاند،
و این دنیا تا زندگیام را به آتش نکشد
دست بردار نیست، که نیست!
***
در این گیر و دار؛
دل متهم است به عشق،
دل مجرم است به دزدی احساس!
در این وانفسا؛
دل محکوم است به تنهایی،
دل به محکوم است به دلتنگی،
دل محکوم است به سرکوب احساس!
***
بر خلاف تمام بیمیلیام،
از صندوقچه دل میکنم
و آن را به زنداناش باز میگردانم.
زندانی که خیلی وقت است،
خاک را به خوردِ خاطرات
و یادگادریهای بانویم میدهد!
***
روی تخت ولو میشوم،
پیراهناش را در آغوش میکشم
و عطرش را با تمام وجود میبلعم.
مدتیست، که عطر دلربایم
بوی رفتن میدهد.
***
چشمم گرم خواب و
صدایش نجواگونه زیر گوشم دمیده میشود.
صدایش بوی رهایی میدهد،
بوی زندگی،
بوی عشق!
خیلی وقت است، که این بو را
در حافظهی مشامم به خاطر سپردهام.
***
صبح شده و دلهره چون موریانهای
در تقلای مکیدن جانم است!
لقمه را عجلهای قورت میدهم
و بیدرنگ از خانه خارج میشوم.
سمت ماشین میروم،
که یادم به کلاهگیس میافتد
و سمت اتاقم عقبگرد میکنم.
***
برش میدارم و بدونِ اینکه
بیشتر معطل کنم،
از خانه بیرون میروم.
قبل از اینکه به بیمارستان برسم
مثل روزهای قبل از گلفروشی سر چهارراه
دسته گلی میخرم و سپس
راه بیمارستان را در پیش میگیرم.
***
ماشین را داخل حیاطِ شلوغ و پرهیاهوی بیمارستان
پارک میکنم و داخل سالن اصلی میروم.
پیچ و خم راهروها را رد میکنم
و خودم را به اتاق نازبانو میرسانم.
به عادت روزهای قبل تقهای بر در میکوبم
و به انتظار صدای گوشنوازش میمانم،
اما دریغ از جوابی!
***
سرنگِ ترس و نگرانی در جانم تزریق میشود
و تند و عجلهای وارد اتاق میشوم،
که با تختِ خالیاش مواجه میگردم!
به امید نشانهای از او
نگاهی دورتادور اتاقِ سرد و بیروح میگردانم،
اما بیشتر از پیش ناامید میشوم.
***
کلاهگیس و رزها از دستم رها
و روی زمین ولو میشوند،
چشمانم سیاهی میروند
و روح از تنم پر میکشد.
فکری پلید و بیرحم،
دست به آزار روحم میبرد
و باعث سست شدن پاهایم میشود.
***
چشمانم سیاهی میروند
و بدنم قصد آوار دارد،
که خود را آویزان دیوارها میکنم
و داخل سالن اصلی بیمارستان میروم.
خانم پرستار را میبینم،
که گوشهای به تماشای حالِ رنجورم ایستاده!
***
پا تند میکنم، خود را به او میرسانم
و سریع و بدونِ مکث
حال دلربایم را جویا میشوم.
با چیزی که میگوید،
دگر نایی برای مقاومت نمییابم
و روی زمین میشوم.
***
چشمانِ بانو جلوی چشمانام نقش میبندند،
خاطرههایش به رقص در میآیند
و یادِ لبخندهایاش خراش بر دلم میاندازند.
گرمایی روی صورتم حس میکنم؛
بیشک سستتر و ضعیفتر از آنی هستم،
که بتوانم سدی برای سیل اشکهایم بسازم!
***
با پاهای لرزان و خستهام سمتِ جایی،
که پرستار نشان داده بود حملهور میشوم.
جلوی درش میایستم،
تابلویِ سردخانهای که بالای در
نصب شده است،
سیلی محکمی بر صورتم میکوباند
و واقعیت را با بیرحمیِ تمام به رخم میکشد.
***
با سستی در را میگشایم و وارد میشوم،
که صورت سفید رنگ و روحمانندِ نازبانو
مقابلام به دهنکجی میایستد
و باعث میشود بیاختیار سمتش هجوم برم.
دستهای چون یخش را در دستهایم میفشارم
و انگشتانم را نوازشگونه،
بر چشمهای بسته شدهاش میکشم.
***
نایلونِ حاملِ کلاهگیس را،
که تا آن لحظه به دنبال خود کشیده بودمش
بالا و کلاهگیس را از آن بیرون میآورم،
روی سرِ بیموی بانو میگذارمش
و سری کج میکنم.
عجیب به رُخِ رنگ پریده
و چشمانِ مشکی بسته شدهاش میآید!
***
نازبانو رفته…
او دیگر نیست،
نیست که برایم ناز کند،
نیست که برایم بخندد،
نیست که با چشماناش دلبری کند!
نازبانو تنهایم گذاشته…
او دیگر زنده نیست،
رفته…
برای همیشه رفته
و سلول به سلول تنم را با خود برده!
***
با تشکر از همراهی شما عزیزان!
برای دانلود بهترین دلنوشتهها و رمانها، به سایت:
www.romankade.com
مراجعه فرمائید.
کانال تلگرامی رمانکده: @romanhayeasheghane
واقعا عالی بود دمت گرم واقعا
من زیاد دلنوشته نمیخونم ولی میتونم بگم این بهترین دلنوشته ایه که ممکنه وجود داشته باشه فوق العاده بود ادامه بده
میخوام بدونم حالا واقعا سلول به سلول وجودش رو محکوم به نفس کشیدن زیر اون خاک کرد؟!:)
یا با نفس های کس دیگه زندگی کرد؟؟