دستش را به سمت دکمهی آسانسور برد که بلافاصله در آسانسور باز شد و مردی کت و شلواری همراه با خانم جوان و شیکپوشی از آن خارج شدند.
برای اولین روز کاریاش استرس داشت، حق هم داشت برای کار در شرکتی با آن همه اعتبار استرس داشته باشد!
وارد آسانسور شد که بلافاصله دو خانم مسن و سه پسر نوجوان وارد آسانسور شدند، کلافه هوفی کشید و منتظر آمدنشان شد، گویا همه با طبقهی پنجم کار داشتند.
در آسانسور بسته شد و او مشغول بازی کردن با دستهی کیف مشکی رنگش شد و خواست لبهایش را بجود که بیاد آورد ممکن است رژلبش پاک شود، کلافه لب هایش را از زیر دندانهایش آزاد کرد.
نفسش از خفه بودن هوای آسانسور گرفت، بوی نعنا در آسانسور پیچیده بود.
صدای آدامس جویدن پسر جوان روی اعصابش خط انداخته بود و پسر دست بردار نبود.
برای پرت شدن حواسش از آن همه استرس و صدای روی مخ آدامس جویدن، سعی کرد موضوعی برای فکر کردن بیابد.
ناگهان به ذهنش رسید که «نکنه همهی آدما قدرت خوندن ذهن رو دارن بجز من؟»
در همین افکار سیر میکرد که ناگهان سر همهی افراد حاضر در آسانسور به سمتش برگشت!
یکه خورده و بهت زده و من من کنان تک خندهی مصنوعیی جهت حواس پرتی کرد که همان موقع در آسانسور باز شد و به طبقهی مورد نظر رسید.
در دل خدا را بابت این اتفاق به موقع شکر کرد و فوری از آسانسور خارج شد.
مگر میشد؟ نکند واقعا همهی افراد قدرت خواندن ذهن را داشتند و فقط او میانشان غریبه بود؟
صدایی در ذهنش یادآور شد که زیادی توهمی است. در واحد پنج باز بود و منشی مسنی روی صندلی پشت میزش که مقابل درب ورود بود نشسته بود و بر سر خانمی که سعی در قانع کردنش داشت جیغ جیغ میکرد «نمیشه خانم، مهندس بدون قرار قبلی ملاقات نمیکنن، برید پنجشنبه بیاید!»
استرسش چند برابر شد، بار منشی ها مانع استخدام شدنش شده بودند.
ناگهان نگاه خیره و پر کینهی منشی به سمتش برگشت.
باز هم شکه شد، چرا همه طوری وانمود میکردند که انگار درحال خواندن ذهنش هستند؟!
به منشی یادآور شد که نوبت قبلی دارد و منشی به صورت معجزه آسایی لبخندی برای کم کردن استرسش زد!
با درگیری ذهنی و استرس زیادی بر روی صندلی قرمز رنگ زیر پنجره نشست.
نگاه خیرهی افراد حاضر در شرکت روی دوشش سنگینی میکرد.
قطعا این ملت دیوانه عقلش را به تاراج میبردند…!
چشم بست و سر دردناکش را به دستهی مبل تکیه داد…
با صدای مهربان و لطیف منشی آرام چشم باز کرد. لبخند منشی گویی رنگ تمسخر داشت!
آرام از جا برخواست و به سمت اتاق مهندس رفت. به طور ناگهانی نگاهش به خودش درون آیینهی قدی کنار در اتاق مهندس افتاد.
خشکش زد… چیزی بدتر از سکته کردن!!!
لکهای بزرگ و قهوهای رنگ روی لباس سفید و زیبایش خود نمایی میکرد!
لکهای که کاملا مشخص بود از بستنی شکلاتیست!
اما او که بستنی شکلاتی نخورده بود! پس این لکهی لعنتی چگونه از روی پیراهن رسمیاش سر در آورده بود؟!
یادش آمد… درون اتوبوس دختری با بستنی شکلاتیای که تماما دور دهانش را کثیف کرده بود…!
یاد نگاههای پر تمسخر درون آسانسور افتاد. خبری از ذهن خوانی نبود، فقط به طرز هماهنگی افراد درون آسانسور متوجه لکهی روی پیراهنش شدند و او به ذهنخوانی فکر کرده!
تکخندهی عصبیای کرد. لعنت به این شانس!
میدانست که با وجود این بینظمی قطعا این مهندس حساس استخدامش نمیکرد؛ پس راهش را پیش گرفت و به سمت در خروجی شرکت قدم نهاد.
از شرکت با حالت دو بیرون آمد و سرش را رو به آسمان گرفت. زیر لب زمزمه کرد:
– امیدوارم توی شرکت بعدی رد نشم خدا!
سرش را پایین انداخت… میدانست خدا برایش بد نمیخواهد…!
حتما نظرتون راجب این رمان برامون بنویسید
فوق العاده زیبا