مقدمه:
دنبال چشمان زیبایت میگردم …!
ای دلربا کجایی …؟!
در پس این شهر …!
شب ها به دنبالت می آیم …!
ایجانان دل کجایی …!
در دل تاریکی جنگل، در جایی که تنها فقط نور کم مهتاب آنجا را کمی روشن کرده بود؛ در حالی که صدای جغدی در گوشه ی جنگل به گوش می رسید یک زن فرزند شیر خاره اش را در آغوش گرفته بود و به سرعت میدوید.
قدم هایش هر لحظه تندتر می شد.
یکی پس از دیگری قله های ترس را طی می کرد.
نمی دانست کجاست!
سکوت فضا با صدای برگ های پاییزی می شکست.
فقط برای چند ثانیه به پشت خود نگاه کرد که ناگهان پایش به سنگی برخورد کرد و بر روی زمین افتاد و همین باعث شد که سه خار بزرگ پاهایش را زخمی کنند.
پسرک دو روزه اش را در آغوش خود نگه داشت و سعی داشت جان او را حفظ کند.
دلش نمیخواست بلایی به سر پسرک زیبایش بیفتد و فقط در پی چاره ای بود که جان پسرش را نجات دهد.
تمام سعی خود را کرد تا از جایش بلند شود اما این کار باعث شد که خونریزی پاهایش بیشتر شود.
صدای دیمن برادر همسرش به گوشش رسید که هر لحظه به او نزدیک و نزدیک تر می شد.
اشک های مارتا هر لحظه بیشتر می شد.
صدای گریه ی پسر کوچکش بلند شده بود.پ
اون عشق تا جنونه عزیزم
سلام دوستان گل یه رمان مدنظرمه اسمش یادم نیست دانلود کنم .دختری بود که خیلی پدربزرگشو دوست داست پدربزرگش میمیره تو حیاط خونشون با عشقش اشنا میشه فکرکنم پسره فامیلشون بود بعد سالها همو دیدن کسی بلده راهنمایی کنه متشکرم