هیچکس از آینده خبر ندارد ،
شاید مردی که امروز باعجله توی مترو از تو ساعت را پرسید یک ماه بعد با نام کوچک صدا بزنی و شاید دختری که امروز با او قدم میزنی چند سال بعد کالسکه به دست از روبهرو به سمتت بیاید و تو سرت توی کیف مدارکت باشد و با تنه از کنارش رد شوی شاید او برگردد تو هم برگردی و در یک ثانیه آن همه خاطرۀ تلخ و شیرین زنده شود اصلا شاید هم برنگردد و به پسرش توی کالسکه نگاه کند تا خیالش راحت شود که بیدار نشده است و تو همچنان دنبال کاغذ حسابهای شرکت باشی .