زندگی دختریه دههی شصتی ک توخانوادهی متعصب و مذهبی بزرگ شده،وقتی به مقطع راهنمایی و دبیرستان رفته به مرور با خانوادش مخالفت میکنه و میخواد امروزی باشه ک بعدها این یه دندگی و کلهشقیهاش سرنوشنشو عوض میکنه و …….
رمانم در مورد دختریه به اسم وحیده،وحیده متولد دهه ی شصته و تو یه خانواده ی متعصب و مذهبی به دنیا اومده وحالا که یکم بزرگتر شده سر یه مسائل اعتقادی باخانوادش مشکل داره و اتفاقهایی که بعدا واسش می افته شنیدنی وخوندنیه تا یادم نرفته اینم بگم که این سر گذشت واقعیه یه دوسته که خودم یه جاهاییشو کم و زیاد کردم …..امیدوارم خوشتون بیادو همراهیم کنین
مامان-وحیده،بدومادردیرشدبایدزودبریمو برگردیم،دیربشه بابات میادشاکی میشه ها؟؟؟
وحیده-باشه مامان اومدم هولم نکن ااااااه
اصلا نفهمیدم چجوری لباس پوشیدم سریع اومدم بیرون یه نگاه به مامان انداختم که داشت یجوری نگام میکرد
-واه چرا اینجوری نگام میکنی مامان؟
مامان-چی میشد توهم مثل خواهرات چادر میزاشتی؟باز بابات تو رو اینجوری ببینه هی به جونم غر میزنه که زن تو نمیتونی ازپس یه الف بچه بربیای و گذاشتی هر جور میخواد بچرخه؟
-مامان تو رو خدا گیر نده دیگه،خب نمیتونم چادر سرم کنم دیگه مگه زوره؟نمیدونم چرا اینقد به کارام گیر میدن،خب مگه بد لباس میپوشم؟لباسم که هیچ ایرادی نداره…..
فوق العاده بود ممنون