از میان تمام چیزهایی که دیده ام تنها تویی که میخواهم به دیدنش ادامه دهم …
از میان تمام چیزهایی که لمس کرده ام تنها تویی که میخواهم به لمس کردنش ادامه دهم…
خنده ی نارنج طعمت را دوست دارم چه باید کنم ای عشق ؟
هیچ خبرم نیست که رسم عاشقی چگونه بوده است هیچ نمی دانم …عشق های دیگر چه سان اند ؟
من با نگاه کردن به تو با عشق ورزیدن به تو زنده ام …
عاشق بودن ذات من است …
پسر و دختری که جرمشان تنها عاشقی است و بس …ولی سرنوشت انهارا از هم جدا میکند و در مسیر دیگری قرار می دهد و تلاش های پسر قصه ی ما برای به دست اوردن عشقش بی نتیجه می ماند و ناچار تسلیم سرنوشت میشود و این تسلیم شدن اونو در منجلابی می اندازد تا اینکه …خب دیگه تا همینجا کافیه بقیش خودتون بخونید …
با لرزش گوشی تو جیب شلوار کارش سرشو از ماشینی که مشغول درست کردنش بود بلند کرد و دستشو با پارچه ی دور گردنش تمیز کرد و گوشیو دراورد بهار بود …پیامو باز کرد نوشته بود نیم ساعت دیگه همون جای همیشگی ..براش نوشت الان راه می افتم ..گوشیو گذاشت تو جیبشو سرشو که بالا اورد اوستا رضا با اخم داشت نگاش میکرد خودشو جم و جور کرد و مشغول کارش شد …اوستا هم زیر لب چیزی گفت و رفت که لباساشو عوض کنه همیشه نیم ساعت زودتر می رفت و کلید و میداد به علی که در مغازه رو ببنده و بره صبحم زودتر از اوستا در مغازه رو باز می کرد …وقتی اوستا اومد سفارشات لازم و کرد و با یه خدافظی رفت ..علی وقتی مطمئن شد اوستا رفته دستو صورتشو شست و لباسشو عوض کرد و دستی به موهاش کشید و بعد از برداشتن کلیدا در تعمیرگاه رو قفل کرد و سوار موتورش شد که پارسال با بدبختی با پول خودش خریده بود و رفت سمت پارکی که همیشه با بهار اونجا قرار میگذاشتند تقریبا دو سالی بود که شده بود پاتوق اون و بهار …ساعت ۳ ظهر پرنده پر نمی زد موتور و ورودی پارک خاموش کرد و پیاده شد گوشیو در اورد و در حالیکه به
عالی