ابری شدی و جای گریه درد می باری
در شوک فرو رفتی ولی از گریه بیزاری
جان و دلت از حجم این آوار می لرزد
بر لرزه و پس لرزه چون ایران گرفتاری
تاوان این ویران شدن جبران نخواهد شد
دیگر چه رازی در دل ِ خود با خدا داری
در قسمت و تقدیر و حکمت تا به کی پنهان
من خسته ام دیگر از این الفاظ تکراری
این خواب دیگر خواب نیست از بس که سنگین است
مرگ است اما خویش تن را زنده پنداری
خرناس تو آرامش دزدان شبگرد است
ای باعث آزار من از این خود آزاری
صیاد را گویا ندیدی ، دانه را دیدی
داری برای صید ِ او بودن چه اصراری!
باری نخواهی کاست از دوش کسی وقتی
بی آنکه خود خواهی به دوش خویش سرباری
در زیر آن سقفی که یک نادان بنا کرده
چون می روی آواره ای یا زیر آواری
#فرهان_محمدی
##جای گریه درد می باری