نوشته: مریم گلچی عضو انجمن رمان های عاشقانه
ژانر: #عاشقانه#اجتماعی
تعداد صفحات کتاب: پی دی اف ۱۱۱
بد ترین شکنجه را، در هنگام نبودنت احساس کردم…
باور بعضی چیز ها خیلی سخته، این که باور کنی کسی تغییر کرده.
اما این دلخوشی کوچیکی بیش نیست.
وقتی بهت ثابت میشه که می فهمی تموم
تغییرات ظاهری بودن و پشت نقاب مهربونی،
آتش انتقام زبانه می کشه.
انتقامی که بی اراده هم زندگی ترلان و هم
زندگی دیگران رو از بین برد…
داستان درباره ی پسری که مبتلا به بیماری
روانی و به اسم عماد هست که تو آتش انتقام می سوزه.
این انتقام باعث میشه عشقش رو زیرپا بذاره و تشنه تر از هرچیزی بشه.
طی یه اتفاقاتی عماد ناخواسته ترلان رو می کشه و ….
اگه می خوای بدونی چه بلایی سرش میاد رمان رو بخونید.
پایان غمگین…):
با چشمهایی که لبریز از اشک بود، به قاب عکس روی میز خیره شدم.
اینروزها، شدیدا به وجودشون احتیاج داشتم.
با صدایی که از بغض میلرزید، گفتم: مامان جونم، بابا جونم، آخه چرا اینقدر با
من بدرفتاری میکنن؟ مگه من آدم نیستم؟ من هم
احساس دارم. دل دارم. چرا هیچکسی من رو درک نمیکنه؟
جواب همه این سوالهارو میدونستم اما هنوز برام
گنگ بود. هیچ کدوم از این اتفاقها تقصیر من نبود. هیچ کدوم!
به ساعت روی میز، نگاه کردم، وقت ناهار بود.
لباس هامو با شومیز قرمز و شلوار همرنگش عوض کردم.
موهای مشکیم رو شونه زدم و دورم رها کردم. به سمت سرویس رفتم و بعد
از شستن صورتم، به انعکاس تصویر خودم توی آینه چشم دوختم. ظاهرم که
خوب بود و آشوب درونم رو پنهان میکرد.
در اتاق رو باز کردم و به سمت میزناهار خوری قدم برداشتم. طبق معمول
آخرین نفری بودم که برای غذا خوردن، حضور داشتم. با نگاه هایی که
نفرت ازشون میبارید بهم زل زدن.
تحمل این نگاهها برام سخت بود. خیلی سخت
سلام
لطفا لینک PDF رو درست کنید خطای ۴۰۴ رو نشون میده
ممنون
ممنون از اطلاعتون اصلاح شد
عالیه
عالیه