داستان کوتاه ساحرهی پنهانی
ساحرهی پنهانی
به قلم فاطمه دانجردی
شهر فقرا بود؛ یعن ی به آن نام م یشناختنش. کم پی ش م یآم د تا رهگذر ی مسیر ش به آن سو کج شود، شای د سالی، دو سال ی، سه
سالی ی کبار. مردمان تن گدستی داشت، به نان شبشان محتاج بودند. از گشن گی شکمشان به کمرشان چسبید ه و با آه و فغان
شب را سپر ی م یکردن د .
برکت از دش تهایشان رفته و باران برایشان غمزه م ...
دانلود داستان ساحره ی پنهانی
شهر فقرا بود؛ یعنی به آن نام میشناختنش. کم پیش میآمد تا رهگذری مسیرش به آن سو کج شود، شاید سالی، دو سالی، سه سالی یکبار. مردمان تنگدستی داشت، به نان شبشان محتاج بودند. از گشنگی شکمشان به کمرشان چسبیده و با آه و فغان شب را سپری میکردند.
برکت از دشتهایشان رفته و باران برایشان غمزه میآمد و مهمانشان نمیکرد. خاکش تکه یخی بود که روح از تنش رفته، خورشید هم عارش میآمد چند صباحی برایشان ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.