شهر فقرا بود؛ یعنی به آن نام میشناختنش. کم پیش میآمد تا رهگذری مسیرش به آن سو کج شود، شاید سالی، دو سالی، سه سالی یکبار. مردمان تنگدستی داشت، به نان شبشان محتاج بودند. از گشنگی شکمشان به کمرشان چسبیده و با آه و فغان شب را سپری میکردند.
برکت از دشتهایشان رفته و باران برایشان غمزه میآمد و مهمانشان نمیکرد. خاکش تکه یخی بود که روح از تنش رفته، خورشید هم عارش میآمد چند صباحی برایشان میزبانی کند و سرما و خشکسالی شهر را به قهقرا کشانده بود.
کاری از دست کسی برنمیآمد، در واقع کسی هم نبود که مغزش به جایی قد دهد. همه میگفتند شهر نفرین شده است و برایش داستانسرایی میکردند، قصهها میبافتند و باعث و بانیاش را ساحرهی جوانی میدانستند که کمتر از نیم قرن پیش در کلبهای چوبی، نرسیده به جادهی اصلی شهرشان زندگی میکرد.