داستان کوتاه فرزند خوانده
فرزندخونده
#مهسا
چند ضربه به در زدم وبعد از بفرمایید خانم زمانی وارد اتاق شدم.سرمو بلند کردم ونگاهی
به داخل اتاق کردم.یه زن ومردی روبروی خانم زمانی نشسته بودن.
_سلام
خانم زمانی با لبخند جوابمو داد:سلام دخترم.بیا بشین.
روی مبل روبروی زن ومرد نشستم وسرمو انداختم پایین.
خانم زمانی:دخترم این خانواده دنبال یه دختر میگشتن تا به فرزند خاندگی بگیرن.منم تو
روپیشنهاد کردم
به زن و مردِ نگاه کردم.با لبخند نگام میکردن.آب دهنمو قورت دادم وگفتم:بچه ندارید؟
زن نگاهی بهم کرد وگفت:بچه داریم ولی بنا به وصیت ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.