فرزندخونده
#مهسا
چند ضربه به در زدم وبعد از بفرمایید خانم زمانی وارد اتاق شدم.سرمو بلند کردم ونگاهی
به داخل اتاق کردم.یه زن ومردی روبروی خانم زمانی نشسته بودن.
_سلام
خانم زمانی با لبخند جوابمو داد:سلام دخترم.بیا بشین.
روی مبل روبروی زن ومرد نشستم وسرمو انداختم پایین.
خانم زمانی:دخترم این خانواده دنبال یه دختر میگشتن تا به فرزند خاندگی بگیرن.منم تو
روپیشنهاد کردم
به زن و مردِ نگاه کردم.با لبخند نگام میکردن.آب دهنمو قورت دادم وگفتم:بچه ندارید؟
زن نگاهی بهم کرد وگفت:بچه داریم ولی بنا به وصیت نامه ی پدرم که تازه فوت شده
میخواییم یه دختر رو به فرزندخوندگی بگیریم.
آب دهنمو قورت دادم وبه خانم زمانی نگاه کردم.نگرانیمو درک کرد وبا چشم بهم فهموند
که چیزی نگم.ولی …
_پسر دارید یا دختر؟
مرد یه نگاه معنی داری به زن کرد وزن با آرامش گفت:دوتا پسر دارم دوتا دختر.
با ترس گفتم:پسراتون بزرگن؟
اینبار زن اخم کرد وگفت:بله.
چشامو بستم واز جام بلند شدم وروبه خانوم زمانی گفتم:لطفا یکی دیگه رو معرفی کنید.
بعد به زن ومردِ نگاه کردم وگفتم:خدانگهدار
ادامه این داستان رو از فایل pdf زیر دانلود کنید