دلتنگی را که نمی نویسند!!!
نمی خوانند!!!
فریاد می کشند…
عجیب در گیر تو شدم!
مانند لقمه ای بزرگ در گلویم گیر کرده ای و تنگنای حنجره ام را می فشاری.
لقمه ای بزرگ که از ترس حرام بودنش، در قورت دادنش تردید دارم.
دوری از تو در تیله ی خاکستری چشمانم حلقه بسته است.
ودست هایم بی تابِ فشردن دستان توست.
تو نباشی…پاییز برایم به واقعیت خزان می شود.
ومانند برگ های پاییزی وجودم در حال ریختن وبرهنه شدن است.
من بدون تو غمگین ترین حالت پاییزم.
بیا واین خزان دلتنگی را به بهاری سرمست ورق کن.