دلم یک کوچه میخواهد
پر از خاموشی مطلق
و یک باران بی هنگام
که آغوشش پناه چشم خیس من شود شاید…
و مشتی خاک باران خورده و مطبوع
که استشمام بوی تازه اش راه نفس را وا کند امشب
که شاید از سر من دست بردارد
این بغض نمک نشناس…
دلم شادابی و عطر خوش گلهای باران خورده میخواهد
که روحم را جلا بخشد
و بغض لعنتی را بشکند در سینه و اشکم رها گردد…
دلم یک کوچه باران آرزو دارد
که در آغوش خود گیرد مرا بی چتر
و چشمم اشک خود را ول کند بر روی گونه…
خدایا آسمانت چند؟
تمام ابرهایت را خریدارم
بگو باران ببارد وقت باریدن رسیده
که امشب من،
چه بی اندازه دلتنگم…