باز هم می خواهم بنویسم
نمی دانم از چه، از که و از کجا!
نمی دانم از کجا شروع کنم!
نمی دانم این دنیا، با دهن کجی هایش قصد دارد چه چیزی را اثبات کند؟
بی ملایمتی هایش را؟
بی مهری هایش را؟
بی مروتی هایش را؟
نمی دانم این چرخ فلک چه می خواهد! نمی دانم مارا به کجا سوق می هد؟
به راستی هدفش چیست؟
حسی در قلبم می گوید: خودش هم سردرگم است.
صدایی در ذهنم می پیچد. زندگی بی هدف است.
آری!
از چه بگویم؟
از گوشی که خیلی چیزها را نشنید؟
از چشمانی که زیبایی ها را ندید؟
از دستی که خوشبختی را لمس نکرد؟
از قدم هایی که لرزید؟
اما دیگر نمی خواهم…
نمی خواهم این بی انصافی ها را”
از جا بر می خیزم و گرد بدبختی ها را از تنم، از وجودم، از روحِ زخم خورده ام می تکانم.
باید خوشبختی را بسازم.
ای روزگار!
مادرم را گرفتی؟
پدرم را گرفتی؟
طعم بودنشان را گرفتی؟
به قلبم خنجر زدی؟
اما بس است؛ این نا جوان مردی ها بس است.
من خدایی را دارم که با خون و قلبم در آمیخته است!
من مادری را دارم که با همان مهربانی هایش، از آن سوی آسمان، دستانش را به سمت خدا دراز کرده است و خوشبختی را برایم می طلبد!
من این زندگی را می سازم!
دفتر خاطراتم را بستم و به ماه آسمان که برای دلبری چشمک می زد خیره شدم.
#مائده_ش
علی_کیا
www.romankade.com/رمان-ها-و-داستان-های-صوتی/