دلنوشته دنیای عجیبی شده است
دنیایِ عجیبی شده است !
ما مثل دومینو میمانیم من به تو ضربه میزنم ! تو به من ! آن به تو ! تو به آن!
برای هریک از آدمهای زندگیمان تاریخ انقضا مشخص کرده ایم!
اوایل خودمان را در زندگی کسی پررنگ میکنیم بعد از آن که آنهارا دل بسته کردیم کم کم رنگ عوض میکنیم ، کم رنگ می شویم!
ضربه میزنیم و نابود میکنیم!
آدمها را مثل عروسک خیمه شب بازی در دست میگیریم و آن ها را ...
داستان کوتاه کلبهای میان آسمان و زمین
#"کلبهای میان آسمان و زمین"
میان انبوهی از جمعیت، گم شده بودم؛ دقیق نمیدانستم کجاست؟
دیوارهایش درست مثل میلههای زندان، کدری و سیاهی روی دیوارهایش مثل ابرهای قیرگون بود، قاب عکسهای کج و معوج اطراف اتاق را پوشانده بود.
به هرکدام که نگاه میکردم، حرفی برای گفتن داشتند؛ برایم خوف آور بود.
چشم که به آنها میدوختم گویی مثل هیولایی جلو میآمدند و قصد بلعیدنم را داشتند، قدم به عقب برداشتم که به مرد قوی هیکلی برخورد کردم ...
دلنوشته تکه هایی از نبودن
نوزاد که بودم، میپنداشتم یک نفر مرا میفهمد، یک نفر از وجودش برای من مایه میگذارد"
کودک که شدم، دوستانم را همبازی میپنداشتم و آنهارا همدم میدانستم، دلم برایشان قنج میرفت و برای لحظهای دل از آنها میبریدم و بودنم با آنها به قیامت میکشید!
نوجوان که شدم، همه را دوست خود میدیدم، برای همه از جان مایه میگذاشتم؛ اما چوب سادگیام را خوردم!
سن بالا میرفت ولیکن بیعقلیهایم رو به فزونی بود!
تکامل رشدم را دیدیم؛ اما هرچه گذشت ...
دکلمه صوتی مثلث عشق با اجرای فاطمه شفیع زاده و قلم مائده ش
دختر که باشی همدم مادرت، آبروی پدرت، غرور برادرت و مرهم دردهای خواهرت میشوی."
دختر که باشی وجود محضت را ریلی برای قطار هم و غم مادرت میکنی"
دختر که باشی از جسم و روحت وصلهای برای عزت پدرت میزنی."
دختر که باشی خار چشم بدخواهان برادرت میشوی."
دختر که باشی برای خواهرت پارچهی سبز خوشبختی گره میزنی و
با دستان خودت حریر سفید بختیاش را میبری و میدوزی."
دختر که باشی یا عاشق ...
دلنوشته فرقی نمیکند
فرقی نمیکند، روز باشد یا شب"
ماه باشد یا خورشید"
صبح باشد یا غروب"
کنج متروکهای باشم یا میان انبوهی از این جمعیت"
موزیک باشد یا نه"
تو که نباشی روزهایم سیاهی مطلق است"
#مائده_ش
[caption id="attachment_12249" align="aligncenter" width="450"] دلنوشته فرقی نمیکند[/caption]
دکلمه صوتی ستاره ی چشمک زن چشمانت
دکلمه صوتی ستاره ی چشمک زن چشمانت به گویندگی زیبا قهرمانی و به قلم مائده.ش
[caption id="attachment_12200" align="aligncenter" width="450"] [/caption]
[playlist images="false" ids="12201"]
درصورت تمایل به همکاری با تیم صوتی سایت رمانکده نمونه کار یا دکلمه خودتون رو به ای دی تلگرامی زیر ارسال کنید :
@ROMAN_ADMIN
دلنوشته دل را چه عرض کنم
دل را چه عرض کنم؟
تو جان ز جانم بردی!
نقش بر صفحهی جان شدی!
دلبری را چه عرض کنم؟
تو جانبری کردی!
#مائده_ش
[caption id="attachment_12143" align="aligncenter" width="450"] دلنوشته دل را چه عرض کنم[/caption]
داستان کوتاه لمس حضورش
#داستانک
#لمس_حضورش
دل،دل ای دل ناآرام، آرام بگیر!
بعد از آن همه دویدن، رمقی برایش نمانده بود، سینه اش از آن همه گریه سر مزار پدرش میسوخت.
خسته و ناامید پشتش را به دیوار نمدار اتاق زد و همانجا نشست.
بوی گِلِ برخاسته از دیوار کاهگلی، بعد از باران شدید مشامش را قلقلک میداد.
دستش را روی پوست دیوار کشید تا دست های خشک شده اش کمی مرطوب شود،
دستش را جلوی صورتش گرفت و بوی خاک را به ریه هایش فرستاد؛ چرا که ...
داستان کوتاه حسادت خانمان سوز
#حسادت خانمان سوز
معشوقه ام بمان!
بمان و هرصبح ، زیبایی نگاهت را میهمان قلبم کن!
بمان و با روح زنانه ات بی تابی های مردانه ام را آرام کن!
بمان و با بودنت همه ی نبودن ها را بود کن.
بمان و ملکه ی قلبم باش و این پادشاه سرکش را رام کن!
فانوس خیالم را در ساحل قلبت می گذارم مبادا دلت راهِ قلبِ زخم خورده ام را گم کند.!
چهقدر این دل نوشته برایش لذت بخش بود، همان چیزی بود ...
داستان کوتاه قاصدک خوشبختی
#داستانک
#قاصدک_خوشبختی
دستش را روی شکم برآمده اش کشید و با سرمستی شروع به خندیدن کرد؛ چرا که پس
از سال ها انتظار طاقت فرسا، حال ثمره ی عشق آسمانیش را در وجودش پرورش می داد.
اینک تنها خودش نبود؛ بلکه فرشتهی بی بر و پالی را با شعف دل با خود حمل می کرد.
صبح ها بعد از بیدار شدن، نگاهی به شکمش می انداخت و رشد فرزندش را نظاره می کرد،
خورشید که بالا می آمد،لب میزد و تا شب که ...
داستان کوتاه مرگ درد
بازهم خم و راست شدنهای مکرر و خستگیهای جان فرسا!
بازهم فریادهای آقا بالاسرش و زورگوییهای افراطی!
کمر صاف کرد و با غرغرهای پی در پی آخی از گلویش خارج شد.
-آخ خدا، تاکی این قدر سختی بکشم؟
دیگه خسته شدم، تحملم حدی داره.
نگاهی به دست های خشک شدهاش انداخت و با لبهای آویزانی زخم روی دستش را نوازش کرد.
-الهی بمیرم برات که اینجوری زخم شدی. اوف، باشه بالاخره این شب
صبح میشه، بالاخره این درها باز میشه؛ غصه نخور دست خوشگلم!
از ...
داستان کوتاه کلبهای میان آسمان و زمین
میان انبوهی از جمعیت، گم شده بودم؛ دقیق نمیدانستم کجاست؟
دیوارهایش درست مثل میلههای زندان، کدری و سیاهی روی دیوارهایش
مثل ابرهای قیرگون بود، قاب عکسهای کج و معوج اطراف اتاق را پوشانده بود.
به هرکدام که نگاه میکردم، حرفی برای گفتن داشتند؛ برایم خوف آور بود.
چشم که به آنها میدوختم گویی مثل هیولایی جلو میآمدند و قصد بلعیدنم را
داشتند، قدم به عقب برداشتم که به مرد قوی هیکلی برخورد کردم و باز چند قدم به جلو ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.