رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
دانلود رمان ، رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز
داستان کوتاه مرگ درد

داستان کوتاه مرگ درد

بازهم خم و راست شدن‌های مکرر و خستگی‌های جان فرسا!
بازهم فریادهای آقا بالاسرش و زورگویی‌های افراطی!
کمر صاف کرد و با غرغرهای پی در پی آخی از گلویش خارج شد.
-آخ خدا، تاکی این قدر سختی بکشم؟
دیگه خسته شدم، تحملم حدی داره.
نگاهی به دست ‌های خشک شده‌اش انداخت و با لب‌های آویزانی زخم روی دستش را نوازش کرد.
-الهی بمیرم برات که این‌جوری زخم شدی. اوف، باشه بالاخره این شب

صبح می‌شه، بالاخره این درها باز می‌شه؛ غصه نخور دست خوشگلم!
از این خود درگیری‌ها قهقهه‌ای سر داد که ای کاش زبانش لال می‌شد و صدایش قطع!
باصدای نخراشیده‌اش غرید:
دختره‌ی خیره سر باز که داری یللی تللی می‌کنی، کاری نکن اون گیس‌هاتم بچینم!

دستش را روی قلبش گذاشت و صدای نفس‌هایش را میان زندان حنجره‌اش زندانی کرد.
بدون این‌که اجازه‌ی حرفی به دخترک بدهد با تشر زود باشی گفت و راهش را به سمت حیاط کج کرد.

نگاهی به قصر عالی‌جناب کرد و تک تک قسمت‌ها را از نگاهش گذراند.
نمی‌دانست از کجا شروع کند؛ آشپزخانه یا حیاط؟
سالن پذیرایی یا پنج اتاقی که هر کدام به اندازه‌ی خانه‌ی نقلی خودشان بود!
مبل‌های کرم رنگ کنار تلوزیون را چه‌طور جابه‌جا می‌کرد؟
میز تلوزیون شیشه‌ای را با آن همه خاک چه‌طور تمیز می‌کرد؟

باز هم کمر خم کرد و سطل زرد رنگ و دستمال آبی رنگ را از روی زمین برداشت.
پابرچین پابرچین به سمت سرویس بهداشتی رفت.

داستان کوتاه مرگ درد

در را که باز کرد، بوی کثافت باعث تکان خوردن محتویات درون معده‌اش شد، به دستمال سرش چنگ

زد و گوشه‌اش را جلوی دماغ نسبتا بزرگش گرفت!

-آخ الهی کار توی شکمت بخوره چنگیز خان مغول که انقدر نادون و نافهمی!
با حالت تهوع به سمت روشویی رفت و شروع به تمیز کاری کرد!

حتی در این کارها هم ظرافت و وسواس خاصی داشت و با حوصله و به بهترین نحو کارش را انجام می‌داد.

بعد از تمام شدن نظافت دستشویی، به سمت اتاق چنگیز مغول رفت و با تأسف نگاهی به اتاق اشرافی‌اش انداخت!

-حالا اگه میز به این گندگی نداشته باشی میمیری؟
اگه روی هر کتت یه کراوات نبندی، زمین به آسمون میره؟
حداقل دستمالی که معلوم نیست کجات رو باهاش پاک کردی رو بر می‌داشتی!

چشمان رنگ شبش را چند باری برهم زد و کش و قوسی به بدن نحیفش داد!

ساعت‌ها خم و راست شد و دوید تا سر ساعت معین کار ها را انجام دهد تا دست آخر هم آن نره

غول بیاید و هزار ایراد بر کارش بگذارد و با کراهت بیست تومانی را جلوی‌ش پرت کند.

ساعت از شش عصر گذشته بود که صدای قدم‌های محکمش به گوش دخترک خرد، خودش را

دانلود رایگان  داستان کوتاه بزرگ مرد کوچک

جمع و جور کرد و مانتوی رنگ رفته‌اش را چنگ زد و جلوی شکمش آورد.

داستان کوتاه مرگ درد

لب‌های قلوه‌ایش را جمع کرد و نفسش را در سینه حبس کرد؛ با صدای آرامش لب زد:
– کار من تمام شد آقا!
-زرشک، می‌خواستی تمام نشه؟
-ن..نه آقا.
با خودخواهی سبیل‌های قهوه‌ای رنگش را تابی داد و نگاهی به چهره‌ی رنگ و رو رفته‌ی محدثه کرد!
-امروز کارت خوب بود، ده تومن بیشتر بهت می‌دم!

این مهربانی‌اش بوی کثافت می‌داد، تایی در ابروانش انداخت و با لکنت زمزمه کرد:
-نیازی نیست، همون پول همیشگی کافیه!

ابروهای پرپشتش را بالا انداخت و دستی میان ریش‌هایش کشید.
– این منم که تصمیم می‌گیرم، نه تو!

در دل خدایش را صدا کرد که مبادا خواسته‌ی کثیفی از دهانش در آید!

سرش را زیر انداخت و دکمه‌ی آخو مانتواش را بست.
– من دیگه باید برم!
رویش را به سمت پنجره‌ی رو به حیاط کرد و درخت‌های سربه فلک کشیده و ماشین‌ آخرین سیستمش را از نظر گذراند.
– امشب جایی نمیری، باید همین‌جا کنار من بمونی!

آب دهانش را قورت داد و با ترس مبرمی که جانش را گرفته بود ناله کرد:
– برای چی؟
– خیلی اذیتت کردم، بهت بد کردم؛ وقتشه جبران کنم!
-نیاز به جبران نیست!

داستان کوتاه مرگ درد

تیله‌ی چشمان عسلی رنگش را به رقص در آورد و با تبسم ادامه داد:
– بارها گفته بودم وسط حرف من نپر، امشب یکی از بهترین دوست‌هام رو برای خواستگاری تو دعوت کردم.
متعجب از حرف چنگیز، لب به دندان گرفت و هیچ نگفت.
– درسته بعد از کلاه‌برداری پدرت تورو به اون جهنم دره و خونه موش فرستادم و با این بهره کشی ‌ه

ا می‌خواستم انتقام بگیرم؛ اما این ایمان و صبر تو حتی جون انتقام رو هم گرفت!

بازویش را به دیوار کاغذ دیواری شده‌ی خانه زد و با بهت لب زد:
-آقا چنگیز خودتونید؟
من چیزی جز یه برده برای شما نبودم!

با عصبانیت، به سمتش چرخید و با پایین فرستادن سیب گلویش در حالی‌که انگشتش را به بینی‌اش چسباند، گفت:
– یادآوری بسته، صبر تو ستایش شدنی بود، هرشب درددلت رو با مادر پیرت می‌شنیدم، هرشب زمزمه‌هات رو با خدا می‌شنیدم!
مهمون کردن دلت رو به خونه‌‌ی صبر می‌دیدم.

کلید خانه‌ای را در دست محدثه گذاشت و بدون حرفی با حرکت چشمش او را قانع کرد!
صدای صبرش در آمد:
-صبح می‌شه این شب، باز می‌شه این در!

#مائده_ش

سایر نوشته های مائده ش :

WWW.romankade.com/tag/مائده-ش/

چند ستاره به این رمان میدی ؟؟
تعداد رای : 1 امتیاز کل : 2
  • اشتراک گذاری
لینک کوتاه مطلب:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
  • avaکارتون حرف نداشت نویسنده عزیز...
  • شهیدی هستمممنون میشم لینک گروه ایتا رو بزارین...
  • ایمان سعدتمه دوست دارم که این رمان از بی خانم...
  • ایمان سعدتعالی...
  • saraنمی دونم چی بگم فقط می تونم بگم کارتون حرف نداشت نویسنده عزیز...
  • R.Sسلام وارد کانال ایتاشون بشید و ازشون خریداری کنید...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.