آدمهای اطرافم…
کمی پر جنب و جوشند…
کمی پر تحرک…
شاید،
آدمهای شادی باشند که الکی خوشحالی می کنند…
آدم های اطرافم را به جرعت می توانم حوصله سر بر ترین آدمهای دنیا خطاب دهم…
شاید،
مشکل از من باشد…
که کمی ناراحتم کمی پر بغض…
راستش را بخواهید
خاطرهای دارد درون مغزم را بهم می ریزد…
خاطرهای که از روزهای دور به یاد دارم…
همان روزهایی که…
بگذریم،
از رفتنش بگویم که چه شود؟
که دوباره تمام بدنم سرد و دست هایم بی حس شوند؟
درد دارد…
که از خاطرهای دوری کنی…
از چیزی که مربوط به صدای قدم های رفتن یک نفر باشد…
من، جان می دهم کنار همین آلبوم پر از خاطرات ریز و درشتمان…
من،
دیگر نه زیر باران قدم می زنم…
و نه زیر گولههای سرد برف…
من دیگر فقط عصرها
با فنجانی قهوه…
در بالکن اتاقم می نشینم…
و می نویسم رمانی را
که در آن قلب دختری شکست…
شاید همین دست نوشتههای بهم ریخته
که نامشان را رمان گذاشتهام…
روزی در کتابخانههای شهر اسم در کنند…
و تو بفهمی مخاطب تمام نوشتههای این نویسندهی عاشقی…
تو باید بدانی که تمام شعرها برایت سروده شدهاند…
معشوقههایی که نام برده می شوند
برای رد گم کنی هستند…
تا کسی نفهمد تمام شاعر ها دچار به تو هستند…