خلاصه کتاب:
این چه رسمی ست که آدمی را خدا از شـهر خاڪ و خون به شهر چهرههای سنگی و ساختمان های مرمری میبرد.
هر کشوری با تمام شکوه و جلالش باز هم وطن خودت نمیشود. حتـی اگر یک ویرانه باشد
با مامانم نشسته بودم و شام میخوردم به یک لقمه نون خشک و پنیر که نمیشه گفت شام، ولی این روزا همین هم به زور گیر میاد. اسمم زولماست، 18 سالمه بابام استاد دانشگاهه، زبان های خارجی تدریس میکنه و مامانم خونه داره.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.