داستان کوتاه امید در آخرین لحظه
امید در آخرین لحظه
آرام با زدن پلکهای ریز، چشم از هم باز میکند. کمی طول میکشد تا دیدهی تارش شفاف شود و بتواند اطرافش را ببیند؛ سقفی آبیرنگ که شباهت زیادی به آسمان دارد.
سعی میکند از جایش بلند شود اما باری به سنگینی کوه، این اجازه را به او نمیدهد. به پایین تنهاش نگاه میاندازد و پاهایش را در بند آجر و بلوکهای سیمانی میبیند که توان حرکت را از او گرفتهاند.
به سختی بدن پر ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.