داستان کوتاه موهای بهار از مرجان جانی
مرجان جانی
| موهای بهار |
با صدایی مامان که از داخل اشپز خونه اسمم رو صدا میزد بلند شدم.
با چشمای بسته دنبال گوشیم گشتم.
چشمام و باز کردم و به صفحش نگاه کردم... ساعت ۱۱ صبح بود.
بلند شدم و نشستم.. اولین چیزی که دیدم صورت پف کرده و چشمای گود افتادم داخل اینه بود.
تنها چیزی که تو همه شرایط باعث جذابیتم میشد موهام بود.
موهایی بلند و مشکیم ... که مثل شب سیاه سیاه بود.
رفتم سمت اینه ...
داستان کوتاه کاش از مرجان جانی
با شنیدن صدای ایفن رفتم سمتش و در و باز کردم.
کنار در ورودی وایسادم تا آرام بیاد بالا.
با دیدنش لبخند زدم و دعوتش کردم داخل... بعد از سلام و احوال پرسی با مادرم رفتیم تو اتاق و رو تخت نشستیم.
آرام: بپوش بریم بیرون...
باشه ایی گفتم و اماده شدم...
بعد از چند دقیقه پیاده روی به پارک رسیدیم و رو نیمکتی که سایه افتاده بود روش نشستیم.
آرام گوشیش و در اورد و مشغول چک کردن پیام هاش ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.