داستان کوتاه پوست پیاز
این داستان را خانم لیلا غلامی برای من تعریف کرده است.
اصل قصه مربوط به سال ها پیش در یکی از طوایف لر اطراف خرم آباد است.
پوست پیاز
آن شب باران به سختی می بارید. تیام تنها در سیاه چادر خود کنار آتش نشسته بود. گاه گداری کتری را از روی هیزم ها برمی داشت و برای خود چای می ریخت. از بیرون سیاه چادر صدایی شنید.
_ ننه تیام، ننه تیام، بیا این مردها آمده اند دنبالت.
تیام بهترین مامای ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.