داستان کوتاه آخرین خشاب از مرجان جانی
| آخرین خشاب |
مرجان جانی
سه شنبه بود..
زنگ زد گفت داداش دوتا خشااب بگیر برا کادری میخوام بهم مرخصی بده گفتم: چشم ستون جون بخواه رفتم گرفتم
( اخه گفته بود ... قرصارو میخوام برای کادریمون اون نمیتونه پیدا کنه، به من گفته بود پیدا کن منم برگ مرخصیت رو امضا میکنم )
اومد دم دمای ظهر بود، گرفت رفت.
غروبش رو اوکی کرده بودیم بریم سفره خونه، منو فاطمه اونو الناز ما زودتر رفتیم تو لژ که ...
داستان کوتاه موهای بهار از مرجان جانی
مرجان جانی
| موهای بهار |
با صدایی مامان که از داخل اشپز خونه اسمم رو صدا میزد بلند شدم.
با چشمای بسته دنبال گوشیم گشتم.
چشمام و باز کردم و به صفحش نگاه کردم... ساعت ۱۱ صبح بود.
بلند شدم و نشستم.. اولین چیزی که دیدم صورت پف کرده و چشمای گود افتادم داخل اینه بود.
تنها چیزی که تو همه شرایط باعث جذابیتم میشد موهام بود.
موهایی بلند و مشکیم ... که مثل شب سیاه سیاه بود.
رفتم سمت اینه ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.