داستان کوتاه معدن امید
#فرزانه_زارعی#مسابقه بعد از کلی نذر و نیاز ننه علی بلاخره کار پیدا کرده بودم. اوایل اسفند و نزدیک عید بود و حسابی پول لازم بودم اما اصلا راضی به کار در آن دخمه تاریک ذغال سنگ نبودم. اصلا یادش می افتادم تنگی نفس میگرفتم از دیشب عزا گرفته بودم و به زمین و زمان ناسزا میگفتم. اصلا من را چه به کار توی معدن ، هر کسی به من نگاه میکرد میدانست با این هیکل استخوانی به درد ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.