داستان کوتاه طلوع
| طلوع |
| مرجان جانی |
۱۱/۳/۱۴۰۰
_الو.. قطع نکن.. یه دقیقه صبر کن.
سپی... چیشد آخه!
کی چی گفته؟؟ کاری کردم؟؟
خانوادم رفتار بدی داشتن..؟
سپیده: نه فقط زود تصمیم گرفتم.. من هنوز خیلی بچم.. نمیتونیم باهم باشیم.
داستان کوتاه مجرم بی دفاع
داستان کوتاه و عشق قربانی غرور
داستان کوتاه عشق از پشت ویترین قشنگه
داستان کوتاه اولین بارها
داستان کوتاه بوی باروت
_ چرا؟
همه چی حل شده بود که؟؟
داری سر به سرم میزاری مگه نه... دوربین مخفیه؟
رسمتونه؟
سپیده: گوش کن مهدی...
اشتباه کردم گذاشتم بیایی خاستگاری... زود تصمیم گرفتیم.
بابت ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.