داستان کوتاه رهایی به قلم پرستو مهاجر
رهایی…….
انگاری همین دیروز بود که سرسفره عقد نشستم وبله رو
بهش دادم این خواسته قلبی ام نبود. اما چه کنم؟ که راهی
جزاین نبود.۱۷ سال بیشترنداشتم اوج جوانی ونوجوانی به
بلوغ فکری تازه رسیده بودم می خواستم درس بخونم
برای خودم کسی بشم، راه زندگیمو پیدا کنم اما افسوس
سرنوشت آن چیزی نیست که ما تصورش را می کنیم
وقتی که مرتضی با خانواده اش به خواستگاریم آمدن
پدرم پاشوتوی یک کفش کرد که الا وبلا باید باهاش
ازدواج کنم، جوان پاک ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.