داستان کوتاه حسرت طلایی
موهای پریشانم را از روی صورتم کنار می زنم و با یاد گذشته جرعه ای از قهوه را می نوشم.
تلخی اش به مانند زهر بر تمام وجودم رخنه می کند!
از پشت پنجره چشم می دوزم به ظلمتِ بی پایان شب.
باد سردی می وزد؛ پرده ی سفید رنگ پنجره مقابل دیدگانم به رقص درمیآید و از برخورد باد با، بازوان برهنه ام به خود می لرزم.
هنوز هم باورم نمی شود درست در چنین روزی، دیواره های قلبم را ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.