داستان کوتاه بوی باروت
بوی باروت
نویسنده: زینب انوشا
به نام خدا
دوان دوان لا به لای برگ های سبز و علف های مزاحم می دوید. قفسه ی سینه ش می سوخت و به سختی نفس میکشید. پاهایش ذوق ذوق میکردند و دستانش فریاد نجات سر میدادند اما او...
باز می دوید!
در فکر و ذهنش تنها یک کلمه مانده بود.
همان یک کلمه به قدری برایش نفرت انگیز بود که آرزو میکرد کاش هیچ وقت آن را نمی شنید.
نفرت... میکشد انسان را! احساس ر! زندگی را!
اما ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.