داستان کوتاه لیلی و مجنون
لیلی و مجنون
وسط فریادهایش ناگه ساکت شد. لبانش را به یکدیگر فشرد و سرش را به شیشه چسباند. نگاه نافذش را به بیرون سوق داد و برق اشک در چشمانش را پنهان کرد. بغض کرده بود!
سهیل با دیدن چهره معصومانه و چانه لرزانش بیطاقت ماشین را کنار کشید. دستش را لمس کرد که پر عتاب و خشمگین فریاد زد:
- به من دست نزن!
دستی پشت گردنش کشید. گلویش از فرط بغض درد میکرد و دلش ضعف میرفت. ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.