داستان کوتاه و جالب زیبای لعنتی ترین شیرینی زندگیم به قلم حوری موسوی
آخرین دیدارمان بود. برف میبارید اما اجازه ندادم مرواریدهای جمع شده در چشمهایم ببارند.
حتی درپایان این قصه سراسر شور و آرامش، نتوانستم لعنتیترینِ زندگیام را رها کنم. غرورم را میگویم!
نتوانستم افسار زبانم را از غرورم پس بگیرم. نتوانستم به این غرورِ خانه خراب کن بگویم:
-بگذار برای یکدفعه هم که شده به او بگویم دوستت دارم! بگذار این کلمهی مقدس، تبدیل نشود به غدهای چرکین درون وجودم.
اما نشد! نتوانستم ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.