بنـام خدا
داستان کوتاهِ #عـــــروســـک
ا.اصغرزادهبه نهال که با گریه صدایم می کرد و تند تند پاشو به زمین می کوبید نگاهی کردم، اشک هاش قلبمو به درد می آورد.. خدایا چی کار کنم!
همراه هق هق تند تند می گفت مامان توروخدا من اون عروسکو میخوام، توروخدا مامان، مامان!
چادرم رو محکم چسبیدم و با آرامشی ظاهری گفتم عزیزم من الان نمی تونم اون عروسک رو بخرم اما اگر صبر کنی بابا برات میخره، باشه؟
گریه اش شدت گرفت و سرش رو به علامت ...
داستان کوتاه ضربدر
بنـام خودش... یک برگ از دستمال کاغذی جلو روم بر می دارم، چندمین برگه، نمی دونم؟روبروم نشسته، تند تند چیزی رو تو گوشی تایپ میکنه و لبخندش پاک نمیشه!با حرص چشم هامو می بندم.. دلم میخواد بترکه!آخه من کجام شبیه نو عروس های یک هفته ای میمونه؟!!بالاخره موبایل رو کنار میذاره.-جانم عزیزم، چی میخواستی بگی؟آب دهنمو قورت میدم.. حتی فکر کردن بهش هم زجرم می داد چه برسه به گفتنش، ولی گفتم، گفتم!-امروز یه خانمی اومده بود اینجا، ندا.. ...
داستان کوتاه خیال شیرین نوشته ا اصغر زاده
بنام حقداستانکِ : خیال_شیرینبقلم : ا_اصغرزاده قدم زنان خود را به حوض وسط خانه رساند؛ دست هایش را از هم باز کرد و دور خود چرخ زد، خندید و چرخ زد، چرخ زد و چرخ زد و خندید از ته دل و واقعی.چه خانه ی زیبایی!رویایی و قشنگ. سرش را بلند کرد. آسمان قصد باریدن داشت. چه بهتر!به سمت تاب دویید و رویش نشست؛ خودش را تاب داد و منتظر باریدن باران شد. انتظارش ...
داستان کوتاه دستان خالی به قلم ا اصغر زاده
حسین را روی تختش گذاشت و لبخندی به چهرهی معصومش زد,این پسرک شش ماهه تمام دنیای خودش و محمدش بود.موهایش را با کش بالا ی سرش جمع کرد و بلند شد از اتاق خارج شد,اذان صبح بود و مردش با آن چهرهی آرامش با دست و رویی خیس از سرویس خارج شد و با دیدنش لبخندی قشنگ تحویلش داد و گفت:-علیک سلام خانومم,بدو نمازت قضا میشه!محیا نزدیکش شد و طبق معمول روی ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.