داستان کوتاه رهایی به قلم پرستو مهاجر
رهایی…….
انگاری همین دیروز بود که سرسفره عقد نشستم وبله رو
بهش دادم این خواسته قلبی ام نبود. اما چه کنم؟ که راهی
جزاین نبود.۱۷ سال بیشترنداشتم اوج جوانی ونوجوانی به
بلوغ فکری تازه رسیده بودم می خواستم درس بخونم
برای خودم کسی بشم، راه زندگیمو پیدا کنم اما افسوس
سرنوشت آن چیزی نیست که ما تصورش را می کنیم
وقتی که مرتضی با خانواده اش به خواستگاریم آمدن
پدرم پاشوتوی یک کفش کرد که الا وبلا باید باهاش
ازدواج کنم، جوان پاک ...
داستان کوتاه خوک وحشی
شیوا : چند بار باید به تو زبان نفهم بگم دستت به وسیله های من نزن تو احمق و کودن چرا حرف توی اون کله پوکت فرو نمی ره واقعاً حرف نمی فهمی، یا خودت رو به نفهمی زدی، بابا تو چرا سکوت کردی و به این پسره عقل کلت چیزی نمی گی. پدر: اون دکتر وقتی نصیحت حالیش نیست من چی کنم، چند بار بهش گفتم دست توی کیف دیگران نکن ، زشته آخر و عاقبت ...
زهراسلام رمان بسیار قشنگی هستش جلد دوم این رمان ومیخواستم...
اعتبار سنجی سایت
شبکه های اجتماعی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.