داستان کوتاه امید در آخرین لحظهامید در آخرین لحظهآرام با زدن پلکهای ریز، چشم از هم باز میکند. کمی طول میکشد تا دیدهی تارش شفاف شود و بتواند اطرافش را ببیند؛ سقفی آبیرنگ که شباهت زیادی به آسمان دارد.سعی میکند از جایش بلند شود اما باری به سنگینی کوه، این اجازه را به او نمیدهد. به پایین تنهاش نگاه میاندازد و پاهایش را در بند آجر و بلوکهای سیمانی میبیند که توان حرکت را از او گرفتهاند.به سختی بدن پر ...
yaldaمن عاااااشق نوشته های خانم بهمن زاد هستم، امیدوارم این نویسنده ی خوش ایده رو توی...
Faسلام و درود خدمت شما نویسنده ی عزیز ..خسته نباشید بزرگوار تعریف رمان شما رو زیاد...
یه بنده خداسلام و درود به شما نویسنده ی عزیز..خسته نباشید.. تعریف رمان شما رو زیاد شنیدم و...
ابر برچسب ها
شبکه های اجتماعی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان و کتاب " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد! طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.