داستان کوتاه لیلی و مجنونلیلی و مجنون وسط فریادهایش ناگه ساکت شد. لبانش را به یکدیگر فشرد و سرش را به شیشه چسباند. نگاه نافذش را به بیرون سوق داد و برق اشک در چشمانش را پنهان کرد. بغض کرده بود!سهیل با دیدن چهره معصومانه و چانه لرزانش بیطاقت ماشین را کنار کشید. دستش را لمس کرد که پر عتاب و خشمگین فریاد زد:- به من دست نزن!دستی پشت گردنش کشید. گلویش از فرط بغض درد میکرد و دلش ضعف میرفت. ...
H.ahmadiشما مبینا اسلامی متولد 23 بهمن سال 1383 یا 1382 نیستی ؟ کسی به فامیلی احمدی میشن...
ابر برچسب ها
شبکه های اجتماعی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان و کتاب " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد! طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.