دکلمه صوتی پرواز بی بال
من از میانِ تمامِ کتاب ها
آن که شبیهِ تو بود برگزیدم
و از دلِ تمام صفحات
آن که عطرِ دست های تو را داشت انتخاب کردم
و از تمام صفحه ها
برگی که به لطافت نگاهِ تو بود دیدم
و از این برگ
خطی که طعم تو را داشت خواندم
اینک دوستت دارم …
دوستت دارم
و دوستت دارم را مُدام تکرار می کنم
که در تو خلاصه می شود
ای عصاره ی تمامِ شعرهای ناگفته
تو نیز لب به این تکرارِ رویا گونه بُگشا
تا خدا به گلهای ...
داستان بسیار زیبای وطن به قلم صبا ملا کریمی
((به نام آمرزنده نیک))
خسته ام از این دنیای فانی!
خسته ام از این زندگی بیهوده!
خسته ام از فرداهای تکراری!
با صدای گریه ی هویار فرزندم قلمم را روی کاغذ کاهی رها کردم و به سمت اتاق خوابش حرکت کردم؛ پسرکم از فرط گرسنگی جیغ و داد میکشید، چیزی در خانه پیدا نبود تا به او بدهم، او را در آغوش کشیدم و برایش لالایی می خواندم بلکه آرام شود اما هرثانیه جیغ هایش پر ...
داستان کوتاه تکرار بی رحم به قلم صبا ملاکریمی
به نام آمرزنده نیک
موضوع :تکرار بی رحم
نگاهی به چشمان آبی رنگ اش و آن موهای لخت و مشکی اش انداختم که مرا هر روز عاشق تر از دیروز می کرد.
با صدای دخترکم هانیا دست از نگاه کردن به مرد زندگی ام برداشتم و به سوی اتاق دخترکم حرکت کردم؛ او را محکم در آغوشم گرفتمو از
اتاق بیرون آمدم دخترکم را روی زمین گذاشتم با آن پاهای تپلش آرام و آهسته همراه من ...
داستان کوتاه پشیمانی
«به نام خدا»
#پشیمانی
#پارت_اول
نگاهی به انگشتر طلایم انداختم از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم، به چادر سفید
گل گلی ام خیره شدم و به فکر فرو رفتم آیا حرف های رضوان درست بود؟
گیج ام نمی دانم دارم کار درستی انجام می دهم یا نه!
اما از ته دل خوشحالم درسته تازه وارد چهار ده سالگی شده ام و همسرم ده سال از من بزرگتر
است ولی او را عاشقانه دوست دارم و حتی جانم را برای او می دهم برای اولین ...
«به نام خدا»
موضوع:آیا پول خوشبختی نمی آورد؟
دخترک غرق در دنیای کودکانه اش بود؛ مادرش درحال وصله زدن به لباس صورتی رنگی که عکس سفید برفی رویش خود نمایی
می کرد، مشغول شد؛ مادرش نگاهی
به لباس انداخت کهنه شده و زیبایش رو از دست داده بود با خوردن سوزن بر روی انگشتش قطر اشکی از چشمانش چکید برای
اینکه دخترکش متوجه نشود قطره اشک
را سریع پاک کرد با صدای در دخترک با خوشحالی از سر جایش بلند شد و دمپایی سفید رنگ کهنه ...
داستان کوتاه آرزوی من
«به نام خدا»
آرزوی من
نگاهم به سمت کودکان کار افتاد که چگونه برای هزار یا دوهزار تومان
کار می کردند و از مردم خواهش و تمنا می کردند تا اجناسشان را بخرند
افسوس خوردم برای کودکانی که وقت بازی و شادی آنهاست نه اینکه
حال باید مانند یک مرد یا یک زن کار کنند؛ نگاهی به اطراف انداختم ترافیک
سنگینی بود و بی حوصله سرم را روی فرمان ماشین گذاشتم با دیدن
روزنامه ای که در صندلی عقب ماشین بود خوشحال شدم و ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.