داستان کوتاه چشم های خدابنام مهربان ترین مهرباناننام داستان: چشم های خدا!نویسنده: فاطمه هادیباران تندی شروع به باریدن کرده بود.چترم را باز کردم و قدم درخیابانی گذاشتم که گوشه ی پیاده رو اش،پیرمردی خسته، زیر پلاستیکی نشسته بود.نزدیک اش رفتم!سرش را بالا آورد. چشم هایش را از چکمه های گران قیمتم گرفت و بهصورتم خیره شد و بعد لب زد:ـ واکسم تموم شده باباجان. هوا بارونی بود، نتونستم برم بازار بخرم.شرمنده تراز هرزمانی نگاه اش کردم:ـ نه پدر جان. اومدم ...
دانلود رمان چادر گلیمقدمه :عشق معجزه می کنه،اگه تو...دلیل به وجود اومدن این عشقباشی! قسمتی از رمان :همون طور که هول هولکی لقمه نون وپنیری رو که مامان برام گرفته بود رو گاز می زدم،جلوی آینه ایستادم؛چادرم رو پوشیدم واز در بیرون زدم. بابا مثل همیشه توی ماشین منتظرم بود. دانشگام داشت دیر می شد؛واسه همین هم زودکفش هام رو پوشیدم وبه سمت ماشین دویدم.ـ ببخشیدبابا.ـ عیبی نداره دخترم، حالا اداره ی من هیچ، دانشگاه خودت دیر می شه بابا.ـ چشم ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان و کتاب " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد! طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.