دیالوگ ماندگار یکی بود یکی نبود.-چرا نفست توی تاریکی می گیره؟نفس عمیقی کشیدم و گفتم:-اول راهنمایی که بودم چند تا از بچه های مدرسه گفتن مامانم اومده دنبالم و توی انباری منتظرمه!این قدر از دیدن مامانم خوش حال بودم بدون فکر رفتم توی انباری. اونا ام در و روم بستن و اون تو توی تاریکی ترسناک بود.گریه کردم.التماس کردم.جیغ و داد کردم ولی در و باز نکردن.صداش و نزدیکم شنیدم:-چرا باید از دیدن مامانت این قدر خوش حال باشی؟-چون مامانم...پیشم ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان و کتاب " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد! طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.