دیالوگ ماندگارعصر که می شد،باز دستی به سر و صورت خودش می کشید و برای حمید خودش را آماده تر می کرد،البته اگر درد امانش را نمی برید. با وجود این درد همیشه لبش خندان و دلش شادِ شاد بود#برشی_از_داستانِ#پرنیان_سبز#کتاب : #لطفا...#نشر: #ایجاز#نویسنده: #
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان و کتاب " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد! طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.